و بر من رحم کن ای خویش... . به تقاضاست این ورنه زانو به قصد از تنهی ایستادن به جدایی وا نمیدادم. بگذار به جریان راه دهد این عظیمتِ روی کرده به احتیاجم را. و ناله از صدایی میشنوی که سالها به پایت اشک ریخته شاید دیگر کافیست، شاید از تو باشد این... و بر موجی فرو مینشاندم... . بازگشته به ساحلی که سالها قدم به قدمش را به خود سپردهام اما نمی.گذارد، نمیگذارد به دریا زنم، حال که خویش خودش دریاست. انگار از درونی مرا مدام بیرون میکشد و معلق مدام به سویی جز بر سکنایی که استوارم سازد میاندازد. اما حال انگار به لبخندم، و چه زیبا فرار میکند، ای کودکیِ بی قرارِ من به کجا میروی؟ مگر جهان جز به دریایِ توست؟ بیا عزیزم، بیا... بگذار اندکی بر شانههایم آرام گیری، چند نفسِ عمیق بکش این ترس از برایِ چیست؟ و همان حالی که اشک میریخت بلند شد و باز به خویش زد، اندکی ایستادم و او آرام آرام به پهنهها کناره گرفت، و از اندکی قدم نگذشته بود، که به لغزشِ عامدانهای بر دامنش به غرق شتافتم. فراموشش شدهست که من چقدر از این تعلق به وابستگی محتاجم، گویمش باز، به تقاضاست... . سلام، سال هاست به دیدارِ خویش ننشسته بودیم، انگار هنوز همانی، بی هیچ تغییری شفاف، آینه وار، و هنوز هم منتظری، ورنه بر خشکیات به ساحلم بی جنگ گسترش میبخشیدی. من به این عادت دارم یادت رفتهست؟ نمیبینی هنوز چه آزادانه نفس میکشم؟ بیرونم کشید و گذاشت که در پهنهی عظیمش قدم زنم. چقدر بیانتها است، چقدر زنده است، چرا عظمتت را فراموش کرده بودی؟ مگر من هرچه دور شوم از عاقبت بر خویش قدم نمیگذارم؟ بگذار به این توان، رویِ تو بِدَوَم، که خاستگاهم این است. و بر موجی آرام به ساحلم برگرداند، آری از دلتنگی بود فراموش کرده بودم، غروب است و خواب، و بر هیجانی از هوایِ خنکِ مهتاب به خواب نخواهم رفت، که من، نفسِ آرامی کشیدم و باز گفتم: من، در آرزویِ این قدم زدن سالها خوابیدهام، و عجیبانه باورپذیر است که چقدر احساسِ خوشبختی میکنم، و انگار تکیه گاهی مدام از سرِ قدرت در سرم به نجوا میخیزد و از قصهْ شیرینش به خواب میروم و بر خوابِ خوشِ مستی به بیداری نه حتی سیلی روانم نکند، به رویا بیدارم،و متشکرم... .
و متشکرم... .
وحید ح زرقانی.