elahe-anime
elahe-anime
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

شب های توکیو 3

در کوچه پیچید و با در های سفید ، آهنی و بزرگ مدرسه روبرو شد. پشت در مدرسه، حیاط که با چمن های سبز پوشیده شده بود به چشم می خورد. ساختمان مدرسه بسیاز بزرگ و بلند و دیوار هایش کرمی بودند. نگهبان مدرسه پشت در روی صندلی نشسته بود و به خواب رفته بود. ریو کمی فکر کرد. نگهبان خواب بود. او چگونه باید وارد میشد؟ سنگی از روی زمین برداشت ، نشانه گرفت و به سمت پای نگهبان پرتاب کرد. سنگ به پای نگهبان برخورد کرد و باعث شد نگهبان هراسان از خواب بیدار شود. نگهبان نگاهی به ریو انداخت و گفت:"شما کی باشی؟"

ریو کارت ثبت نامش را نشان داد و گفت:"دانش آموز انتقالی جدید."

نگهبان سری تکان داد ، بلند شد و در را باز کرد و ریو پا به مدرسه جدیدش گذاشت. حیات بسیار بزرگ بود. او مستقیما به سمت در ورودی ساختمان رفت. در باز بود و ریو وارد شد. روبرویش تابلوی بزرگی قرار داشت که اسم تمام دانش آموزان و کلاس هایشان رویش نوشته شده بود. ریو نمی دانست باید چه کاری انجام داد. او دانش آموزش انتقالی بود و بنابراین نامش در اسامی قرار نداشت. سمت راستش دری که به دفتر مدیر باز میشد به چشم می خورد. به طرف در رفت و در زد. صدایی جدی از پشت در گفت:"بیا تو."

ریو کمی هول شده بود. آرام در را باز کرد و وارد شد. مدیر مدرسه پشت میز نشسته بود ، چای مینوشید و با کامپیوتر کار میکرد. او اخم کرده بود و حالت چهره اش باعث میشد که ریو استرس بگیرد. مدیر سرش را بالا آورد و نگاهی به ریو انداخت. گفت:"تو دانش آموز انتقالی هستی؟"

صدای مدیر نرم و لطیف اما جدی بود. ریو با اعتماد به نفس گفت:"بله خانم."

مدیر گفت:"برو طبقه دوم اخرین کلاس سمت چپ. ریو تشکر کرد و از دفتر خارج شد. قبل از رفتن مدیر به او گفت:"ار اعتماد به نفست خوشم میاد."

ریو آرام در را پشت سرش بست. یونیفرم سبز رنگش را صاف کرد و از راه پله بالا رفت. طبقه دوم متشکل بود از تعدادی کلاس که نامشان روی سردر نوشته شده بود. ریو طبق گفته ی مدیر به سمت آخرین کلاس در سمت چپ رفت. چند قدم بیشتر برنداشته بود که صدایی مهربان را شنید:"تو دانش آموز انتقالی جدید هستی؟"

ریو پشت سرش را نگاه کرد. یکی از معلمان بود. گفت:"بله."

-"من معلمت هستم. سریع برو توی کلاس."

ریو سرش را تکان داد و به طرف در کلاس رفت. در باز بود. نگاهی به درون کلاس انداخت. میز و صندلی ها بسیار مرتب چیده شده و دانش آموزان ساکت روی صندلی هایشان نشسته بودند. ناگهان حسی عجیبی سرتاسر وجود ریو را فرا گرفت.او حس میکرد در میان اشخاصی که نصف سال تحصیلی را با هم گذرانده بودند غریبه است. ولی سعی میکرد خونسردی خودش را حفظ کند. یک صندلی آخر کلاس خالی بود. ریو بدون معطلی به سمت صندلی رفت و روی ان نشست. هنوز چیزی نشده بود که صدای پچ پچ بچه ها بلند شد. همه به او زل زده بودند و درباره ای با یکدیگر حرف میزدند. همه به جز یک نفر. پسری که در ردیف اول نشسته بود به ریو نگاه نمیکرد و با کسی حرف میزد. موهایش آبی بودند و مشغول نوشتن بود. معلوم نبود چه مینویسد؛ اما تند تند مینوشت.معلم وارد کلاس شد. با صدای بلند گفت:"بچه ها! لطفا ساکت باشین و به دانش آموز جدیدمون خوش آمد بگید."

بچه ها با هم گفتند:"خوش اومدی!"

معلم گفت:"دختر! بلند شو و خودتو معرفی کن."

ریو بلند شد و با اعتماد به نفس گفت:"من ریونوسکه آئوکی هستم. میتونین منو ریو صدا کنین." و نشست.

زنگ ها یک ساعته بودند و با زنگ تفریح هایی به طول پانزده دقیقه از هم جدا میشدند. یک ساعت اول به سرعت سپری شد و زنگ تفریح به صدا درآمد. همه ی بچه ها بدو بدو از کلاس خارج شدند و به حیاط رفتند. همه به جز ریو و پسری که در ردیف اول نشسته بود. ریو تصمیم گرفت از همین حالا تحقیق درباره آدم ربایی و قتل ها را آغاز کند. بنا براین دفترچه اش را در کیفش درآورد و شروع به نوشتن کرد.

دانش آموزاعتماد نفس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید