ریو و میکو در حال قدم زدن در خیابان ها بودند. حدود ساعت یک شب بود و هنوز چیزی دستگیرشان نشده بود. اما ریو هنوز از دست پسر مو مشکی ناراحت و عصبانی بود. همه چیز در خیابان ها بسیار عادی به نظر میرسید تا اینکه ناگهان دختر ها صدای جیغ خفه ای شنیدند. صدای از توی یکی از کوچه ها می آمد. ریو دوان دوان به داخل کوچه رفت و با صحنه ای عجیب مواجه شد. چند قطه خون و یک دستبند روی زمین افتاده بود و کسی بالای سرشان مشغول نوشتن بود. شخص سرش را بالا آورد و با تعجب گفت:"ریو؟"
باز هم کائورو. ظاهرا این پسر دست از سر ریو بر نمی داشت. ریو گفت:"تو چرا اینجایی؟"
-"خودت چرا اینجایی دختر خانم. حتی پسرای بیست ساله هم جرئت بیرون اومدن توی این ساعت رو ندارن. اونقوت تو چرا اینجایی؟"
-"خب معلومه! برای تحقیق اومدم."
میکو آرام وارد کوچه شد و گفت:"ام.... من خوابم میاد. میشه برگردیم؟"
کائورو بسیار تعجب کرده بود. گفت:"میکو؟ اشتباه نمیبینم؟ چی شده که از زندگی عادیت اومدی بیرون و دنبال این کارا رفتی؟"
میکو خواست جواب بدهد که ریو گفت:"اینا رو بیخیال. چیزی فهمیدی؟"
-"نه. فقط متوجه شدم یه پسر مو مشکی و چشم سبز هست که دو روز پیش قاتل رو دیده ولی هنوز زندست."
ریو عصبانی شد. با عصبانیت پرسید:"مو مشکی چشم سبز؟ حالشو میگیرم. حالا ببین کی گفتم. اون کیه که جرئت کرده به شخصیت من توهین کنه؟"
-"چیزی شده."
میکو گفت:"نه. فقط توی راه اون پسر رو دیدیم و ریو با اون دعوا کرد."
-"شوخی میکنی؟ حتما خیلی جرئت داشتی که با اون در افتادی."
ریو دست هایش را مشت کرد و گفت:"تنها چیزی که الان می خوام اینه که حال اون پسره ی بی شرم و حیا رو جا بیارم."
و رفت. کائورو و میکو دوان دوان دنبال ریو راه افتادند. میکو درحالی که خمیازه میکشید گفت:"میشه برگردیم؟ خوابم میاد."
ریو نگاهی به کائورو و میکو کرد. از چشم هایشان میشد فهمید که خیلی خسته اند و ریو دوست نداشت با اشخاصی که خوابالود هستند تحقیق کند. بنابراین قبول کرد. در راه برگشت میکو پرسید:"امم..ریو-چان. میشه امشب خونه ی شما بخوابم؟ مامان و بابام خونه نیستن."
ریو با اینکه تنهایی را ترجیح میداد قبول کرد. آنها رفتند و رفتند تا اینکه به یک دوراهی رسیدند. کائورو گفت:"خب. اینجا راهمون از هم جدا میشه. موفق باشید دخترا. خدانگهدار." و رفت. ریو و میکو به طرف خانه ی ریو حرکت کردند. وقتی به خانه رسیدند میکو پرسید:"اینجا خونته؟ چقدر قشنگه. خودت تنهایی ادارش میکنی؟"
ریو حرفی نزد و فقط وارد شد. اتاق مهمان را به میکو نشان داد و گفت:"امشب اونجا بخواب."
-"باشه! ممنون از کمکت. میدونی چیه؟ تو خیلی شجاعی. اگر تو نبودی من تا الان از ترس مرده بودم."
ریو حرفی نزد و به اتاقش رفت. وقتی بیدار شد متوجه شد میکو نیست و با یادداشتی توی اتاق مهمان روبرو شد. یادداشت از طرف میکو بود. نوشته بود:"ریو-چان! ممنون از کمکت. توی مدرسه میبینمت!"
ریو توجهی نکرد. به آشپزخانه رفت و طبق روال همیشگی صبحانه را حاضر کرد ، یونیفرمش را پوشید و به مدرسه رفت. زنگ اول در فکر اولین روز کارش بود. اما در زنگ تفریح اول با صحنه ای عجیب مواجه شد...