دیوید دانینگ (David Dunning) و جاستین کروگر (Justin Kruger) دو محققی هستند که در زمینه «توانایی انسان در ارزیابی تواناییهای خودش» مطالعه و تحقیقات موثری کرده اند.
معمولاً اثر دانینگ کروگر را به این صورت خلاصه میکنند:
افرادی که در یک مهارت ضعیف هستند، متوجه نیستند که ضعیف هستند و سطح توانمندی خود را بالاتر از آنچه هست برآورد میکنند.(خود برتر پنداری)
از سوی دیگر، افرادی که در یک مهارت بسیار قویند، به قوی بودن خود آگاهند، اما فکر میکنند که حتماً دیگران نیز چنین مهارتی را دارند و توانایی دیگران را بالاتر از آنچه هست برآورد میکنند، به همین علت نمیتوانند به سادگی بپذیرند که خودشان در گروه متخصصین برتر قرار می گیرند.
منبع: سایت متمم
تحلیل کاربردی:
این که ما گاه برآوردی غیرواقعبینانه از توانمندی خود داریم به نظر، عواملی بیرونی و درونی دارد.
عوامل درونی را من در اینجا کلیه محرک هایی می دانم که توسط محاسبات فردی و در درون فرد ایجاد شده است و فرد را دچار یک توهم دانایی می کند و نهایتا این توهم او را به ورطه جهل مرکب سوق می دهد.
عوامل بیرونی اما کلیه محرک هاییست که از اطراف و افراد مختلف پالس هایی را به سمت فرد مخابره می کند و نهایتا آدمی را می کشد هر جا که خاطرخواه اوست.
من یکی از این عوامل بیرونی را تشویق ها و تهییج های غیر تخصصی اطرافیان می دانم.
اول دبیرستان را با هر زور و ضربی بود قبول شدم و حالا موقع انتخاب رشته بود.انگیزه ای برای ادامه تحصیل نداشتم اما بدلیل اصرار مادر بزرگوارم، نزد مشاور مدرسه(عامل بیرونی) حاضر شدم و با پیشنهاد ایشان با توجیه اینکه (پسرم ببین) هنرستان اگر نانی درش نیست آبی هست؛ رشته ساخت وتولید را انتخاب نمودم.
برادرانم هم اتفاقا تراشکار و قالبساز(قطعات پلیمری) بودند و این بیشتر مرا در انتخاب رشته ام پشت گرم کرده بود.(عامل بیرونی)
سال تحصیلی آغاز شد.ریاضی، محاسبات، و نقشه کشی که همین آخری(نقشه کشی) روزگاری از من سیاه نمود که دیپلم من عملا ده سال به تعویق افتاد و در هیچ جایی امکان استخدام نداشتم چون دیپلم نداشتم و این شد که عملا از درس و مدرسه و ادامه تحصیل، کاملا متنفر شدم.
من رشته ای را انتخاب کرده بودم که به هیچ عنوان با روح لطیف و شاعرانه من سازگار نبود.نمره ریاضی من خیلی که شاهکار میشد بیش از پنج نبود اما تا دلتان بخواهد شعر و داستان در سینه از بر بودم.
این داستان در قصه های مجید بود که وقتی معلم انشا از او خواست انشایش را بخواند، فی البداهه انشا گفت تا تنبیه نشود اما همین داستان برای من هم در دوران راهنمایی اتفاق افتاد و فی البداهه انشایی گفتم که گویی ده بار متنش را ویرایش کرده بودم.
یک بار در همان هنرستان در صف صبح گاهی وقتی داشتند رتبه های برتر هنرستان را جایزه می دادند نام من را هم برای دریافت جایزه صدا زدند.
باور نکردنی بود.من تقریبا شاگرد آخری کلاس بودم و حس می کردم مسولین هنرستان قصد تخریب و تحقیر بنده را دارند.(تحقیر و تخریب دانش آموزان بازیگوش، به شیوه های مختلف در دهه های پیشین امری عادی بود)
اما داستان جدی بود.چندین بار نامم را صدا زدند و نهایتا وقتی برای دریافت جایزه (در سر صف) حاضر شدم ناظم گفت: این آقا به گفته مسوول کتابخانه هنرستان؛ بیشترین کتاب را از کتابخانه هنرستان امانت گرفته است.موضوعات کتاب هایی که از کتابخانه به امانت می گرفتم جمله به اتفاق، کتب ادبیات و علوم انسانی بود.سعدی و حافظ و کیمیای سعادت، کشکول شیخ بهایی و…
و این یعنی من عملا بجای دروس هنرستان، ادبیات را برگزیده بودم و اما با یک انتخاب یا بهتر بگویم: یک باور غلط، سرنوشتم طور دیگری رقم خورد.