تنم خوابش می آید اما روانم آسوده نیست.بعضی وقت ها فکر می کنم که اگر به انرژی ام در روز بعد احتیاج نداشتم،چگونه می توانستم چشم هایم را روی هم بگذارم.درحالی که کل روزم فرار و پرداختن به امور بیهوده بوده است.اما منظورم از امور بیهوده چیست؟اموری که همچنان من را تشنه نگه می دارد.مثل اینکه گرسنه ام باشد و با این حال بخوابم.به جز زمانی که بی خوابی به گرسنگی بچربد و آن هم زمانی که به هرحال در این چندساعت چیزی خورده ای،اما هیچ نخوابیده ای.احساس می کنم که به خواسته های خود اعتنایی نکرده ام.نه اینکه نشناخته باشم شان،بلکه خواسته ام که بپیچانمشان.مثل بچه ای که چیز دیگری بخواهد و ما با جلب کردن توجه اش به چیز دیگری فریبش داده باشیم.به نظر من نگرانی از آینده بیهوده است.هرچند چیزی که می گویم ربطی به جمله های پیشین ندارد،اما نیاز به گفتنش به خودم دارم.دلم می خواهد مثل کودکی که در حال زندگی می کند،مشکلات را دونه دونه حل کنم.اما ما بزرگسال ها انگار به دنبال ریشه کن کردن تمام مشکلات و رسیدن به خوشبختی ثابتیم.چیزی که وجود خارجی ندارد.مشکلات از بین نزفتنی هستند و همیشه به ما می تازند.زندگی به ما فرصت این را نمی دهد که از پس همه این مشکلات بر بیاییم و سپس از آن لذت بریم.هدف به نظر من این است که به کارهایی که در لحظه و از خودشان لذت می بریم بپردازیم و کارهای نتیجه گرا را فقط در حدی انجام دهیم که ما را دوباره به این حالت برگرداند.