خود من بی خدام.اما آیا با تحقیق و تفکر به آن رسیدم؟نه.بی خدام،چون بی خدایی رو بیش تر از خداباوری دوست دارم.چون احساس می کنم که باحال تر و راحت تره.احساس می کنم که به شخصیت گشاد من می خوره.آیا من درک درستی از بی خدایی دارم؟مسلما نه.اتفاقا تصور من در مورد این موضوع به شدت عامیانه است و اتفاقا من با چنین تصور و عملکردی بدون شک بسیاری از بی خداهای شریف رو زیر سوال می برم و باعث قلب چنین باوری میشم.ممکنه بقیه فکر کنن که بی خدایی اینه و یا بی خداها این جوری ان.اما تصور من از این باور همون باوره همه چی مجازه و هیچ اخلاق و قضاوتی در کار نیست.منتها بازم باعث نمیشه که دست به خیلی کارها بزنم.حداقل فعلا.اما آیا به این خاطره که ذات پاک و با وجدانی دارم؟خیر.بلکه چون ترسوام و شخصیت ضعیفی دارم.اعتماد به نفس و عزت نفس پایینی دارم.به قول نیچه،فرق زیادی بین کسیه که بدی نمی کنه با کسی که نمی تونه بدی کنه و از این برای خودش اصلی اخلاقی می سازه.خداباور نیستم،چون حوصله رعایت تک تک دستورات دین و حتی بعضی هاشم ندارم.بعضی وقت ها هم این بهونه نسبتا قانع کننده رو میارم که مسلمون بودن نصف و نیمه نمیشه.چون اسلام یعنی تسلیم.نه مثل کسی که میگه من نماز می خونم،ولی روزه نمی گیرم.اینکه میشه بدعت.تو دیگه نمی تونی اسم مسلمون رو خودت بزاری.اما اگه واقعا می خواستم می تونستم به این آیه از قرآن استناد کنم که از هر کسی به اندازه ظرفیتش توقع داریم.یه همچین چیزی.مثل این جمله معروف که کسی که نخواد کاری رو انجام بده هزارتا بهانه میاره و اگه بخواد،یه دونه دلیلم کافیه.نمی دونم درست گفتم یا نه،ولی فکر کنم منظورم رو رسوندم.هرچند که توجیه بالام اتفاقا خیلی هم منطقی و درست باشه،اما این باعث خوشحالی منه.در نتیجه با همه این حرف ها،من با هیچ بحث منطقی ای توسط هیچ خداباور نگران و با حوصله ای قانع نمیشم.چون که نمی خوام قانع بشم.دفاعی ام در این مورد ندارم.جز اینکه شخصیت حقیری دارم و می پذیریمش.آیا این کار سخت تر و بزرگ از قائم شدن پشت دلیل و منطق نیست؟دلیل و منطقی که آن ها نیز پشت شان همان نیت هایی مشابه نیت من پنهان است؟اما این حرف نافی این چهره ای است که می خواهم از خودم بسازم یا فکر می کنم هستم.چهره کسی که ولنگار و داغون است.کسی که بد و شلخته و با غلیان احساسات و تحت تاثیر ناخودآگاه می نویسد.مهم اینه که خودم حس خوبی داشته باشم.بله،کسی که حس خوب خودش براش تو اولویته.کسی که به نوشته اش آب می بندد که پانصد کلمه بشود و این کاررا فقط به خاطر وسواس بی موردش انجام می دهد.کسی که آنچه می خواند به آنچه می نویسد،ربطی ندارد.کسی که حتی اگر کلی مطلب در مورد بزرگ بودن و بهتر بودن بخواند،حال عمل کردن به آن ها را ندارد.کسی که تو وبلاگی که بالاش پول داده نمی نویسه و به جاش اینجا می نویسه.چرا که دنبال ری اکشنه و تو وبلاگ تا سال ها از واکنش خبری نیست و شاید هیچ وقت نباشد و من آن قدر صبور نیستم.من همه چیز را همین الان می خواهم.همین الان می خواهم با دختری که دوست دارم وقت بگذرانم.زیرا من همین حالا و همین حالایش را دوست دارم.چگونه می توانم آینده ام را برروی احساس حالایم بنا کنم.چگونه می توانم به احساس حالایم که براساس مقتضیات این وقت است وعده یک وقت دیگر با شرایط دیگر را بدهم.پس جواب خواست های آن موقع ام را چی بدهم؟هرچند که نیچه بگوید دوام احساسات مهم است،نه شدت آن.اما اگر آن احساسات را نیازمایم که نمی توانم بفهمم از کدام نوع است.