اصلا احساس می کنم که آدم نیستم.به هر حال هر آدمی نیازها و اهدافی داره و تجربیاتی رو کسب می کنه.اما من هیچ کدوم از اونارو ندارم.تقریبا به هیچ چیز علاقه ندارم و انگار فقط یک مغز و دو تا دست هستم که می نویسه.اصلا به بقیه اعضای بدنم چه احتیاجی دارم.جز اینکه من رو زنده نگه دارن که به نوشتن ادامه بدم؟جوری با بدنم رفتار می کنم که انگار دشمنشم.اما نه فقط با جسمم که با روانم.عملا برای خودم مثل یک انتحاری رفتار می کنم.نه به عواطفم اهمیت میدم و نه به نیازهای معمولی ای که ممکنه هر آدمی داشته باشه.اصلا نه از تفریح خبریه و نه زندگی روزمره ام تنوعی داره.با هیچ کس در ارتباط نیستم و از خونه بیرون نمیام.هیچ تلاشی برای اینکه از خودم آدم بهتری بسازم و به چیزهایی که میخوام برسم،نمی کنم.میگم از فلان دختر خوشم میاد و بعد برای بودن باهاش نقشه می کشم و وقتی می فهمم که برای اجرای اون نقشه ها باید چیکار کنم،بیخیالش میشم.اینکه مثلا برم رانندگی یاد بگیرم و ماشین داداشم رو بگیرم و وقتی فهمیدم که کجا مدرسه میره ببیچم جلوش و آهنگ های قشنگی که قبلا گلچین کردم رو براش بزارم.بیش تر ترجیح میدم که پسرعموم بهش بگه که من میخوام ببینمش و اونم بگه نمیخواد و ریده بشه بهم و قضیه فیصله پیدا کنه.به هر حال تحمل و پذیرش اینکه یه دختر شونزده ساله ریده بهم راحت تره.اونم دختری که دختر عموته و بعد از چند وقت بدون اینکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باهم رو به رو میشید و باهم حرف می زنید.چه کس شعر.نویسنده ام و فکر می کنم نویسنده خوبی هستم و خوب می نویسم.اما هرگز تبلیغات نمی کنم و از تگ ها برای دیده شدن مطلبم استفاده نمی کنم.برای مخاطب هیچ ارزشی قائل نیستم و به بقیه فرم های محتوا اهمیتی نمیدم.اینهمه زحمت می کشم و دنبال پول درآوردن ازش نیستم و برام مهم نیست که هیچ مخاطبی ندارم.حتی بعضی وقت ها مثل یه دیوونه ترجیح میدم که فقط برای خودم بنویسم و درنتیجه بدون هیچ نگرانی از قضاوت و بدون سانسور بنویسم.کلی کتاب رایگان وجود داره و به اندازه کافی هم وقت و من ترجیح میدم که وقتم رو به گا بدم.تقریبا هیچ برنامه ریزی ای ندارم.تنها کار مفیدی که می تونم بکنم اینه که ده صفحه در روز بنویسم و دیگه برام مهم نیست که تو بقیه روز چیکار می کنم.حتی برام مهم نیست که نتیجه این نوشته ها چی میشه.این ها از من آدمی رو میسازه که دوست دارم و می دونم در حال انجام کاری هستم که دوست دارم و ازش لذت می برم.می دونم که دارم از ذهنم و پتانسیل هام استفاده می کنم و این بهم احساس هدر دادن نمیده.انگار که با مواد اولیه ای که دارم یه چیز فوق العاده می سازم و از هنردستم به وجد میام.این کاریه که باید با مغزم بکنم.تنها کاری که با زندگی می تونم بکنم،مصرف کردنشه.اونطور که شایسته اشه.می خوام به جایی برسم که می دونم می تونم برسم.می خوام خودم باشم و می خوام خودم برای خودم برای کاری که کردم کف بزنم.تنها ناظر و قاضی من خودمم.