دستمو دراز میکنم و از کنارم گوشی رو برمیدارم به ساعت نگاه میکنم.
دوباره ساعت ۳بعد از دیدن همون کابوس تکراری از خواب بیدار میشم.
دیگه حتی مثه شبای اول ازش نمیترسم فقط بعد از دیدنش بغض گلمو چنگ میندازه ولی امشب حتی مجال نمیدم بغض بیاد بیرون چون سرم داره میترکه.
پا میشم و میرم سر یخچال دنبال قرص میگردم
چندتا مسکن برمیدارم و برمیگردم اتاق
لامپو روشن میکنم و دوتا رو باهم میخورم شاید افاقه کنه و دردم کم بشه
به زور تا کنار لامپ میرم و خاموشش میکنم و برمیگردم سرجام
چشامو که میبندم دوباره اون مرده رو میبینم که داره بهم نزدیک میشه
مثه هربار از کنارم رد میشه و چندبار میگه میکشمت و بعد میره و بلند میخنده و بعدش انگاری بمبارون میشه.
چشام میسوزه و اعصابم بهم میرزه
توی دماغم احساس گرما میکنم و بوی خون بهم میفهمونه که خون دماغ شدم
سریع از روی میز دستمال کاغذی برمیدارم و به دماغم فشار میارم تا خون بند بیاد اما فایده نداره
شدتش داره بیشتر و بیشتر میشه به ناچار بلند مامانو صدا میزنم
سراسیمه میاد توی اتاق وقتی چشای قرمز و تیشرت خونی مو میبینه جیغ میکشه.
با جیغ مامان بابا هم میاد
سریع یکم یخ میارن و میذارن بالای دماغم شاید خون بند بیاد نمیدونم چقدر میگذره ولی صدای مامانم توی گوشم میپیچه که میگه خیلی زرد شده رنگش
معلوم نیست چشه این بچه؟
نمیدونم کی خوابم میبره ولی باز با صدای اون مرده از خواب میپرم
جیغ میزنم و منتظر مامان میمونم
از مامان خبری نیست
بلند جیغ میکشم
بلندتر
بلندتر ولی هیچکی نیست
اون مرده نزدیک میشه
دستاس دور گلوم پیچیده میشه و...
پینوشت:نمیدونم چی بگم ولی دلم برای ویرگول و نوشتن تنگ شده..
