اتفاقات ریز و درشتی که افتاد این هفته را بامزه کرد..
طعم این هفته شبیه خرمالو بود از دید بعضیها خوشمزه و از دید دیگر افراد[که من خودم جز این دسته هستم]مزه ایی گَس و ناخوش داشت.
یا شاید هم این هفته مزهاش شبیه وقتی است که بعد از طالبی آب میخوری...
نمیدانم شاید هم من زیادی فکر میکنم و وسواس دارم.
شنبه:هیچ چیز جالبی از شنبه به یاد ندارم...انگاری این تیکه از حافظهام را با غلطگیر پاک کرده باشند.
یکشنبه:شما بودید که سفارش هیجان دادید مادام؟
صبح یکشنبه بعد از کلاس اولم تصمیم گرفتم که برای تجدید قوای روز به حمام بروم تا سرحال بشوم.
شیر آب گرم را باز کردم تا کمی استخوانهایم را نرم و ریلکس کنم.تقربیا ۳دقیقه بعد آب گرم نرمنرمک کم شد و من ماندم و آب سرد.
خیال کردم که دقایقی بعد درست میشود ولی صدای بلندگوی سرپرستی بلند شد که منبع آب گرم ترکیده است و امروز آب گرم نداریم.
به ناچار با آب سرد دوش گرفتم و برگشتم اتاق اما چاییدم و نهتنها انرژی نگرفتم بلکه تمام روز خوابیدم و قرص خوردم...
دوشنبه:روز نرمی بود.
حمام آب گرم.
کت جدیدم.
کلاس ربیعه(با اینکه هیچ لذتی برای رفتنش نداشتم)
تنماهی ناخوشمزه.
دیدن اندام حشرات.
شوخی و تمام...
سهشنبه:بیا دست در دست هم از پل بپریم پایین.
گرد افسردگی را شب قبلش روی همه اتاق ریخته بودند و صبح با تولهسگ ناز افسردگی از خواب بیدار شدم.
با اینکه از چشم درد میمردم لباس پوشیدم و با هماتاقیهایم برای انجام کارهای اداری به شهر رفتیم و سریع برگشتیم تا به کلاس برسیم.
کلاس را رفتم و با سرعت به بوفه رفتم و خرید کردم و به اتاق برگشتم.
صبحانه و ناهار را یکی کردیم و بعد خوابیدیم.
تولهسگ عزیزم با تمام قوا روی من خوابیده بود و اجازه نمیداد بیدار شوم.
صدای هماتاقیم را شنیدم که میگفت بیا دوتایی از روی پل بپریم.
اهومی کشیدم و با تلاشهای زیاد بیدار شدم.
زندگیمان تغییری نمیکرد و هر روز بدتر از دیروز بود.شوخیها مزه شیرین نداشت و صرفا برای چندثانیه همانند آدامسی قلابی شیرینی تزریق میکرد به لحظات.
غم پر رنگتر از قبل دستانش را به کار میگرفت برای ناامید کردنمان.
تصمیم گرفته شد و جز ما دوتا نفر سوم اتاق هم به نفرات متقاضی خودکشی اضافه شد.
نشسته بودیم و به مرگ فکر میکردیم که باران گرفت.
انگاری باران بهانهایی بود برای زندگی.
شکت چهارخانهام را پوشیدم و با متقاضیان مرگ به حیاط رفتم و دقایقی سگسیاه از کنارمان فاصله گرفت و در اوج غم رقصیدیم.
و بعدش دست بچهسرتق افسردگی را گرفتیم و به یاد بدبختیهایم قدم زدیم.
شب گذشت و باران نجاتمان داد.
چهارشنبه: اتفاقی نیفتاد بجز اینکه کلاسهایم کنسل شد و استاد موردعلاقهام سر کلاس ضایعام کرد.
پنجشنبه:به مختصر مهمانی رفتیم و شب ماکارونی پختم و غرق شدیم در تکرار.
جمعه:حالات سرماخوردگی بیشتر و بیشتر شد و رمق را از من ربوده بود.
ناهار نخوردیم.
کتاب خواندم.
به مامان زنگ زدم.
با عمه حرف زدم.[ساعت ۱۲صبحانه میخوردیم و من با عمه حرف میزدم.عمه با همان خنده همیشگی گفت:ساعت چنده اونجا؟
با خنده گفتم چرا؟
گفتم که فکر کنم یه کشور دیگه رفتی چون الان صبح زوده و داری صبحونه میخوری..
با اینکه آنچنان خندهدار نبود ولی لحن عمه مرا به شوق آورد]
بقیه روز هم تعریف کردنی نیست چون کاری نکردیم...
پینوشت اول:بزرگسالی آن آش خوشمزهایی که انتظارش را میکشیدم نبود.
پینوشت دوم:اگه فردا بی من شروع شد هیچ اتفاقی خاصی نمیافتد فقط یک انسان غمگین از جهان کم میشود.
پینوشت سوم:اینکه سعی کردم از بین این همه اتفاق ریز و درشت ناراحتکننده بهترینهایش را برایتان گلچین کنم خرسندم.
پینوشت چهارم:فکر کنم زمان کمک کننده باشد...