فضانورد اقیانوس
فضانورد اقیانوس
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

برای کودکانی که قربانی پدوفیل شدند ...

سلام ...شاید این پست برای خیلی ها اذیت کنند باشه ولی لطفا از کنارش ساده رد نشید ..

حواسمون به بچه‌ ها باشه و تغییر رفتار ها و تنش های اونا رو جدی بگیریم .

داستانی که میخونید یه داستان نسبتا ساخته شده از ذهن منه ولی داستان اصلی کامل واقعیه و من طبق تعاریف یه شخص اونو نوشتم ..



چشمانم گرم شده بود ولی هنوز عمیق خوابم نبرده بود که لمس شدن تنم توسط دستانش را حس کردم ؛انگاری یک سطل آب یخ روی بدنم ریخته اند .
نفسم در سینه ام حبس شد وقتی گرمای نفسش روی گردنم افتاد .
کوچکتر از آن بودم که بدانم چه اتفاقی افتاده است .
آرام آرام دستان ناپاکش را روی تنم جابجا می‌کرد و با هر جابجایی در هر یک از شریان های بدنم بجای خون ترس فراگیر می‌شود.
چشمانم را بسته بودم و تمام سوره هایی که بلد بودم را زیر لب می‌خواندم که شاید خدا کاری کند و این شبه انسان مرا ول کند ولی هیچ آیه ایی و سوره ایی افاقه نکرد و هر لحظه جلوتر میرفت و من صدای گریه ام را خفه میکردم.
من هق هق هایم را در دلم پنهان می‌کردم و اون وقاحت نامردی اش را آشکار می‌کرد .
سرم درد گرفته بود و در مغزم دائم این سوال تکرار می‌شود "چرا "؟
آن شب فقط تا لمس تنم پیش رفت .
نمیدانم چه موقع بود که خوابم برد ولی این را خوب میدانم که صبح در بهت و گیجی از خواب بیدار شدم .
سوالهایم بیشتر شده بود و مغز کوچک ۹ ساله ام کفاف این همه سوال را نداشت .
سوال ها بیشتر می‌شود و من دنبال راه فرار میگشتم از دست این فکر ها برای همین به توهم و انکار روی آوردم تا آنجایی که بخودم گفتم شاید خواب باشد اما این کابوس واقعی تر از هر اتفاقی بود...
فکر کنم از همان روز بود که تظاهر کردن را یاد گرفتم ؛تمام آن روز علارغم اینکه مغزم افسار همه چیز را دستش گرفته بود به همه نشان دادم که حال من خوب است و آدم شادی هستم .
شب دوباره من بودم در اتاق کنار راهرو با دو همبازی بی خبرم .
پدرشان بر حسب عادت قصه خواند و رفت و من در دریای فکرم بودم که دوباره .
دست‌هایش را روی کمرم حس کردم نفسم بند آمد.
تمام نپذیرفتن ها و انکار هایم دود هوا شد و من ماندم و کابوس شبانه ام .
امشب همه وجودم تمنای جیغ کشیدن داشت ولی دستش روی دهانم بود و من با جرأت تمام دستش را گاز گرفتم که شاید بتوانم جیغ بکشم ولی او از کارم خوشش آمد و در گوشم زمزمه ها می‌کرد و من از گوش ام بعد از هر کلمه او متنفر میشودم .
امشب بیشتر پیش رفت و من گریه هایم شدت گرفت اما کسی بیدار نشد تا کمکی بکند .
خیال کردم زود تمام می‌شود ولی او خیال تمام کردن نداشت؛نزدیکی های صبح چشمانم از گریه نای باز شدن نداشت ،او تازه از من دست کشید و من دوباره گریه کردم .
با اینکه نادان تر از این بودم که بدانم او با من چیکار می‌کند ولی تمام عزمم را جزم کردم تا به همسرش بگویم ولی وقتی از قصدم مطلع شد ؛تمام روز جلوی چشمانم رژه رفت و گفت
تقصیر تو بود
هرکاری که من کردم دلیلش تو بودی
مغزم توان شنیدنش را نداشت و سرم گیج رفت و صدای او شدت گرفت که تقصیر تو بود
تو
تو
تو
با هر بازتاب صدایش و تو گفتنش من خودم را سرزنش میکردم .
گیج شده بودم از این بازی کثیفی که شروع شده بود .
با نزدیک شده به شب چراهای مغزم شروع کردن به پیاده روی
چرا مامان وبابا از سفر برنمیگردند
چرا مرا نبردند
چرا من را اینجا گذاشتن
چرا و چرا و چرا ؟
ولی من هیچ جوابی برای چراهایم نداشتم .
قصه خوانده شد ،همه خوابیدن و من مطمئن شدم از تکرار دوباره سناریو هر شب من .
دوباره آمد
دراز کشید
او شروع کرد به لمس من شروع کردم به گریه
من تقلایم را برای جیغ بیشتر کردم و او فشار دستش را
او نجوهایش را آرام آرام زمزمه کرد و من از برخورد صدایش با گوشم سرگیجه میگرفتم
من حالم بهم می‌خورد از خودم و او بوسه هایش را بر تنم می نشاند
من ناآرام بودم ولی او فاصله را کمتر میکرد
نزدیکتر شد و کار را از دست به دیگر اندام ها سپارد
نزدیکتر شد و سرگیجه و گریه من بیشتر شد
نزدیکتر شد و من دعاهایم بیشتر شد
نزدیکتر شد و روح من برای بار سوم در هم شکست
نزدیکتر شد و من آشوب شدم
نزدیکتر شد و من لعنت فرستادم بر خودم
نزدیکتر شد و دنیا را خاکستری کرد برای یک دختربچه ۹ساله
نزدیکتر شد و من تار دیدم و دیگر نفهمیدم که چشد.
صبح از فشار شب قبل و کابوس هایش تب کردم .
مراقبم بودند تا عصر که سرپا شدم اما من از او فرار میکردم
از تنها شدن با او
از شب فرار میکردم
ولی صدای زنگ خانه تمام معادلات را بهم ریخت مامان برگشته بود و من دیگر مجبور به تحمل نبودم .
مامان را که دیدم بلند بلند گریه کردم آنقدری گریه کردم که مامان ترسید ولی خندید و گفت اینقدر دلتنگی نکن جان من .من اینجا هستم.
کنار در وقتی مادرم با همسرش خداحافظی می‌کرد و از او تشکر می‌کرد گفت :یادت نرود که تو مقصری بچه‌ ...
همین یک جمله کافی بود که من به هیچ کس چیزی نگویم و بجاش هر شب کابوس همان سه شب را ببینم
یک دوره بیماری را بگذرانم
از تمام مردها بترسم
شب کنار خودم سنگر درست کنم که کسی نزدیکم نشود
و با هر لمسی به گریه بیفتم ...
من به کسی نگفتم که روح من درهم شکسته شده و فقط کابوس دیدم .


پی نوشت اول:پدوفیلی یک اختلال روانی است که در آن فرد بزرگسال به کودکان زیر سن بلوغ (معمولا ۱۳ سال یا کمتر) تمایل جنسی دارد. می‌توان گفت اگر فردی به مدت ۶ ماه تخیلات مکرر و شدید تحریک‌کننده جنسی، تمایلات جنسی یا رفتارهای مرتبط با فعالیت جنسی با کودکان پیش از بلوغ داشته باشد، به این اختلال مبتلاست.

پی نوشت دوم :لطفا مراقب روح بچه‌ ها باشید

پی نوشت سوم :برای آگاهی نشر بدید ...

آزارکودکانترسگریه
As free as the ocean 🌊🤍
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید