فضانورد اقیانوس
فضانورد اقیانوس
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

بیا برای دیوانگی‌هایمان دعا کنیم...

اگر هفته‌نوشت قبلی را خوانده باشید،گفتم که شب سه‌شنبه باران ما را نجات داد.
زیر باران برای تمام دیوانگی‌هایم دعا کردم و این هفته ورق برگشت و اتفاقاتی افتاد که شیرینی آن تا سالهای سال زیر زبانم باقی میماند.
این هفته شیرین بود شبیه شیرینی‌های ستاره‌ایی که وقتی بچه بودم عمه مادرم درست می‌کرد؛همانقدر لذیذ و خوشمزه..

...
...


شنبه:کاکتوس بچه جدید من..
هفته را با هدیه مهشید شروع کردیم و نیشمان را برای هفته باز کردیم.
یکشنبه:گم‌شدگان بیقرار
طبق معمول هر هفته کنه‌ها را بررسی کردیم و به کلاس بعد رفتیم که جناب استاد تصمیم به ماجراجویی گرفتن و طی تماسی گفتن که می‌خواهیم به دام‌داری برویم😐
از آنجایی که قبلا رفته بودیم و فاصله چندانی نداشت استاد جلوتر رفتن و ما و گروهک دختران سر به هوا به تنهایی‌ به جاده زدیم اما حافظه‌هایمان را انگاری با اسید شسته بودند بطوریکه ما راه را گم کردیم و ساعتی در بین خار و خاشاک سرگردان بودیم و با چشم دنبال انسانی می‌گشتیم که مددی برساند.
با تلاش بسیار و تماس‌های زیادی با جناب مارکوپولو وارد دام‌داری شدیم.
با اینکه از بوی مطبوع فضا لذت می‌میبریدیم بخش‌های مختلف را نگاه کردیم و با گاو‌های فسقلی تازه متولد عکس انداختیم و برای مامان‌ گاوهای منتظر در زایشگاه دست تکان دادیم و برای باباهای خوابالو کلاهمان را کج کردیم.
بعد از گاوهای ناز رسیدیم به بز‌های خوش‌ عکس.انگاری تربیت شده بودند برای سلفی.
سلفی‌ها را انداختیم و بعدش خودمان را به‌ لیوانی شیر تازه و گرم مهمان کردیم و در ادامه جاهای دیگر را از نظر گذراندیم و بعد سلانه‌سلانه به کلاس برگشتیم.
برگشتیم و خوابیدیم تا خستگی پیاده‌روی و گم شدن را از تن پاک کنیم.
دوشنبه و سه‌شنبه:خودم را برای امتحان آماده میکردم اما در واقعیت خودم را غرق در کتاب کردم و خوشا به حالم که امتحان کنسل شد و لذت کتاب‌خوانی به جانم نشست.
چهارشنبه:همچی از چهارشنبه شروع شد.
۷آبان برای یک مسخره بازی اسم‌مان را در استارتاپی که در دانشگاه برگزار می‌شد نوشتیم.[مدیونید فکر کنیم بخاطر شام و ناهارهای رایگانش اسم نوشتیم]
طرح‌مان را آماده کردیم و خودمان را به تالار ولایت رساندیم.
آیدی‌‌ کارت‌ها را گرفتیم و نشستم برای شروع برنامه‌ها.
اولین جمله‌ایی که آقای مجری گفتن این بود که زندگی شما به قبل و بعد از این سه روز تقسیم میشه.
خندیدم و گفتم:کلمات تکراری و جملات کليشه‌ایی..
اما زندگی تصمیم جدیدی داشت برایم.
طرح‌ها رو توضیح دادیم و گروه‌های برتر انتخاب شدند.
اولین شکست:ایده‌ما رای نیاورد
اما این پایان بازی نبود.
باید تیم می‌ساختیم با یکی از ایده‌های برتر و اینبار برای یک تیم تلاش میکردیم پس مسخره‌بازی شانه خالی کرد و جایش را به جدیت داد.
تیم با ادم‌های جدید تشکیل شد و شکست اول را فراموش کردیم و با لبخند شروع کردیم.
پنجشنبه: بدو دنیا منتظر نمیمونه
از ۸صبح رفتیم به سالن امید تا بدو بدو‌هایمان را شروع کنیم.
خدایا چقدر این کار تیمی باحال و ناز است.
ساعتها کار کردیم و در کنارش خندیدم و با آدم‌های جدید ارتباط ساختم.
تمام کارها طبق برنامه پیش رفت و لذت بردیم از تک‌تک سردر‌د‌ها و پادرد‌ها.
به خوابگاه برگشتیم و امید[همان امید‌ی که هفته پیش از این اتاق فرار کرده بود] در کنارمان خوابید.
جمعه:توت‌فرنگی خوشمزه من.
از ۸ برگشتیم به سالن امید و در تکاپو بودیم از استرس زیاد میل به غذایم را از دست دادم و به فکر کارهای جدید لیست بودیم.
با دقت و مدیریت به همه کارها رسیدیم و در این حین با آقای حاجی‌رضایی عزیز حرف‌ها زدیم از دنیای کار و با پسر نازش برای کاهش استرس بازی کردیم.
قبل از ترک سالن امید و رفتن به تالار ولایت به آقای نظافت‌چی بامزه که از قضا کر بودند با زبان اشاره تشکر کردیم و عکس یادگاری انداختیم و سالن را به احساس خوبی که به جانمان تزریق کردند ترک کردیم.
به تالار رفتیم و بعد از تشریفات اولیه
یکی یکی تیم‌ها ارائه دادند و نوبت به داوری رسید.
دوباره تشریفات بچه‌های آدم و تکرار کارهای لوس و کسل کننده.
لحظه اعلام نتایج رسید
گروه چهارم
گروه سوم
گروه دوم
اعلام شد و در ذهنمان مقام‌هایی که می‌توانستیم داشته باشیم پوچ شد و ما ماندیم و دشت ناامیدی.
می‌دانستیم که رقیب جدی داریم و برنده شدنمان درصد کمی دارد.
برای اعلام نتایج نفس‌ها را حبس کردیم و با دست‌های بامزه منتظر گروه اول ماندیم که؛صبح همیشه بعد از شب‌ تار میرسه.
در اوج ناامیدی ما گروه اول بودیم.
از آن لحظه فقط جیغ‌ها و یس یس گفتن‌ها و اشک‌هایش را به یادم دارم.
تشریفات و لبخندی که کش می‌آمد
تشریفات و خستگی‌هایی که از بین رفت
تشریفات و صدای مامان پشت گوشی که افتخار کرد
تشریفات و آفرین گفتن‌های بابا..
آقای حاجی‌رضایی راست گفتن زندگی ما به قبل و بعد از این سه روز تقسیم شد و چه سه روز شیرینی بود..

برای فرزند جدیدمان...
اینکه در اول آذر با قدم مبارکت ما را خوشحال کردی را به فال نیک میگرم.
سه‌ روزی که برای بدست آوردنت آبستن بودیم ما را بزرگ کرد و یادمان داد دنیا جای‌ آرمانی فکر کردن نیست.
دنیای‌انسان‌ها نیاز به کار کردن و ساختن دارد.
نیاز به استمرار دارد و فراموش کردن هرآنچه گذشته.
فرزند کوچک‌ما تنها آرزویم این است که قد کشیدنت را ببینیم و به ثمر نشستنت را با تک‌تک سلول‌هایم حس کنم...


...
...

پی‌نوشت اول: تقدیم به تیم عزیزم که بدون هر کدومشون این بچه به دنیا نمی‌اومد..
پی‌نوشت دوم:اینکه بعد از مدتها شیرینی خواستن و رسیدن را چشیدم مرا سر ذوق آورد.
پی‌نوشت سوم:زندگی همینقدر غیرقابل پیش‌بینی و بامزه است.
پی‌نوشت چهارم:یکی از ارزشمندترین تجربه‌های ۲۰سالگیم.
پی‌نوشت پنجم:لطفا برای بچه عزیز و کوچک ما آرزوهای قشنگ قشنگ بکنید.
پی‌نوشته ششم:اگه حس میکنی همچی به آخر رسیده یکم دوم بیار شاید روز بعدش یا هفته بعدش با شوق از چیزای جدید حرف زدی..


شروع کارکار تیمیاستارتاپزندگیخوشحالی
As free as the ocean 🌊🤍
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید