ویرگول
ورودثبت نام
فضانورد اقیانوس
فضانورد اقیانوس
خواندن ۴ دقیقه·۴ ساعت پیش

چرا در تمام لحظات زندگی دنبال ردی از غم میگردم؟

جواب این سوال را هیچگاه پیدا نکرده‌ام اما انگاری مغزم توان این را ندارد که در فضای شاد قرار بگیرد و در انتظار غم نباشد.
در تک‌تک ثانیه‌های خوش زندگی به دنبال غم میگردم شاید باید چشم‌هایم را بشویم و جور دیگری به زندگی نگاه کنم.
شاید باید مغزم را در ساعات شاد از برق بکشم تا به غم فکر نکند.
شاید...نمیدانم!

...
...

شنبه:روز هیچ‌کاری نکردن.
صبح را به سرکار گذاشتن نَفس و بیدار شدن شروع کردم.
با گام‌های شل و ول به کلاس رفتم و دو‌ساعت تمام همانند دانشجوی‌نمونه بدون استفاده از ایرپاد به سخنان استاد گوش دادم.
برگشتم خوابگاه و نیروی زندگی‌ام به کل ته کشید.
دراز کشیدم، بلند شدم و ناهار خوردم و تسلیم سردرد و سرگیجه شدم و به خوابی عمیق فرو رفتم[علی‌‌رغم احساس عذاب‌وجدان بعدش خواب لذیذی را تجربه کردم]
بیدار شدم و هیچ کاری نکردم تا ساعتها.
بعد پست ویرگول را پختم و به سالن مطالعه رفتم تا طرح پاوری که قرار است درست کنم را برنامه‌ریزی کنم.
تنها نقطه مثبت شنبه شب دویدن و کتاب خواندنش بود.
ناگفته نماند که در واپسین ساعت شنبه آنچنان سرمستانه خندیدم که شیرینی‌اش در تک‌تک سلولهایم نفوذ کرد.
یکشنبه:لذت بردم از انتخابم.
از بچگی سودای رشته‌های تاپ را در‌ سر میپروراندم ولی یکشنبه وقتی همگی به مزرعه رفتیم و خاک را لمس کردم و بذرهای گندم را دیدم خوشحال شدم از انتخابم.
وقتی به این فکر کردم که ایده‌های جدید باید برای جلوگیری از خشکسالی بدهم خوشحال شدم از انتخابم.
وقتی به آب نگاه کردم و ارزشش برایم صدبرابر شد خوشحال شدم از انتخابم.
مزرعه‌گردی و خنده محصول یکشنبه بود.
دوشنبه:حشرات سرکش و تورهای آرزو به دل.
روز دوشنبه با استاد ربیعه و بچه‌های کلاس به باغ رفتیم تا حشرات ریز‌ودرشت را جمع کنیم تا بعدها با دقت یک جراح اتله‌یشان کنیم.
آنچنان دیوانه‌وار به دنبال سنجاقک‌های تیز‌وبز میگشتم که انگاری تنها ماموریت‌من در این دنیا جمع‌کردن سنجاقک باشد.
کنار جوب نشستیم و حرف زدیم و به شیشه‌ حشراتمان چشم دوختیم و با عذاب‌وجدان از خدا طلب بخشش کردیم بخاطر کارمان.
بوی نرم و نازک دوشنبه همچنان در سرم درحال پخش است.
سه‌شنبه:در باز شد و هاله‌افسردگی با سرخوشی وارد خانه شد.
هشت صبح کلاس داشتم و ده برگشتم خوابگاه و میخ شدم به تخت و خنده‌هایم رنگ و روی شادی را ندید.
بغض در گلویم چنگ انداخته بود و در سرم کودتایی بپا بود که هیچ نیروی توان مقابله با آن را نداشت پس به هیچکاری نکردن ادامه دادم و‌ به غم فکر کردم.
چهارشنبه:افسردگی ماندگار شد و چمدانش را باز کرد و رخت‌هایش را در کمد جا میداد و فضا را برای شیشه امید و دلخوشی‌هایم تنگ و تنگتر میکرد‌.
به زور خودم را به کلاس رساندم و وقتی به شوخی‌های بی‌مزه استاد میخندیم به این فکر میکردم که چرا در تمام لحظات زندگی به دنبال غم میگردم؟
اما جوابی پیدا نکردم و خودم را خسته کردم از فکر.
پنجشنبه:دلم برای سرخوشی‌های کوتاه تنگ شده بود.
قرار گذاشتن با دوستی که روزها منتظر دیدنش بودم و همزبانم بود در شهر غریب قطعا قرار شاد و نازی بود.
با دوست نازم ساعتها راه رفتیم و نوشیدنی خوردیم و سرخوشانه خندیدم.
در تمام ساعاتی که بیرون بودم سرمست بودم از خنکی هوا و خنده‌هایی که دلیل خاصی ندارد و از دیوانگی منشا می‌گیرد.
جمعه:غم و درد و گریه.
در تک تک سلول‌های تنم درد جولان میداد و نفس کشیدن را برایم تنگ کرده بود.
بوی خانه در خوابگاه نپیچید.
آشپزی نکردم.
از تخت تکان نخوردم و
فقط خواندم و خواندم.
باید برای حال خوب تلاشی میکردم پا شدم و بزک‌دُزک کردم و عکس گرفتم اما درد با شدت بیشتری به جانم چنگ انداخت و من به ناچار به تخت برگشتم و گریه کردم.
به زور شام خوردم و دوباره خزیدم لای پتو و به تمام نگرانی دوستانم با خوبم جواب دادم و آرام اشک‌هایم را پا کردم...

مزرعه
مزرعه
مزرعه
مزرعه
باغ
باغ
گبره
گبره
کنه
کنه


پی‌نوشت‌اول:صدویک نفری شدم:این را با ذوق برای دوستانی که نوشته‌هایم را دنبال می‌کنند تعریف کردم.
خوشحالم از وجود تک‌تک آدمایی که نوشته‌های دست‌وپا شکسته‌ام را می‌خوانند و مهرشان را برایم در کلمات می‌پیچند و پست می‌کنند به سمت قلبم.
بی‌شک بدون نوشتن و خواندن زندگی را سالها قبل تمام کرده بودم.
پی‌نوشت دوم:برای رهایی از افسردگی در حال تلاشم.
پی‌نوشت سوم:ممنونم که نوشته این هفته رو خوندین.

پی‌نوشت‌چهارم:روز یکشنبه کنه‌هایی که از لابلای شن‌ها جمع کرده بودیم را جدا کردیم.روش جدا سازی جالبی دارد شاید بعدها برایتان تعریف کردم.





۵آبان سال۰۳_بیرجند












باغدرسدوستافسردگیتنهایی
As free as the ocean 🌊🤍
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید