ویرگول
ورودثبت نام
مژگان شاکری
مژگان شاکری
مژگان شاکری
مژگان شاکری
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

صندوقچه خاطرات

یادش بخیر قدیما عجب حال و هوای باصفایی داشت حتی دعوای بین خواهرها هم باصفا بود.یادمه یبار مث همیشه سر چیزهای بیخود داشتیم جر وبحث میکردیم و کم کم داشت کار به جاهای باریک و گیس و گیس کشی میکشید که مامانم مث همیشه سر بزنگاه پیداش میشد.سرشو بالا کرد و با نگاهی به سقف اتاق داشت میگفت: خدایا مرگ منو.....یهو ساکت و به یه نقطه از سقف با دقت خیره شد! منو خواهرم از ترس اینکه نکنه مامان خدای نکرده سکته کرده باشه وحشت زده نگاش میکردیم .که یهو مامانم به حرف اومد و گفت؛ اون تار عنکبوت اونجا چیکار میکنه؟! بعدشم رفت جاروی دسته بلندشو بیاره و تار عنکبوت رو از کنج دیوار برداره.ما هم اون وسط مونده بودیم هاج و واج و اصلا یادمون رفت که داشتیم دعوا میکردیم.


۰
۰
مژگان شاکری
مژگان شاکری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید