
همیشه اولین تجربه ها جایگاه خاصی در ذهن و قلب انسان بر جای می گذارند. اولین تجربه ها به سختی از ذهن انسان پاک می شوند. مانند اولین دیدار عاشقانه، اولین دستمزد، اولین تنبیه، اولین سفر و... شیرینی یا تلخی ماحصل گذر از اولین تجربه تا مدتها زیر زبان انسان ها باقی می ماند. در برخی موارد حتی تا پایان عمر!
من زاده شهر تبریز هستم و اولین سفری که به یاد می آورم سفری کوتاه به دریاچه ارومیه در یک روز سرد و آفتابی پاییزی است. هنوز پنج ساله نشده بودم. پدرم یک رنوی 5 مدل 64 داشت. اتومبیل سه سال از من بزرگتر بود. بعد از یک برادر و خواهر کوچکترین فرزند خانواده بودم. رنوی 5 برای چهار سرنشین تعبیه شده بود و اگر سه نفر فرد بالغ در صندلی عقب می نشستد باعث می شد که دید راننده از آینه وسط مختل شود. از این رو من به خاطر اینکه در آن دوران از خواهر و برادرم کوتاه قامت تر بودم در صندلی عقب بین آن دو می نشستم.
همین که در جای خود مستقر می شدم تا لبه صندلی پیش می آمدم و به شیشه جلو چشم می دوختم. مادرم همیشه مرا از این کار برحذر می داشت و گوشزد میکرد که موقع ترمز شدید اتومبیل ممکن است با سانحه ای مواجه شوم اما من خردسال هیچ وقت حرف هایش را جدی نمی گرفتم. روکش های بخش جلوی رنو از چرم سیاه بود که به شکل شیار شیار تعبیه شده بودند. پدرم علاقه و وسواس زیادی به تمیز نگه داشتن ماشین داشت. از این رو همیشه روکش های چرمی برق می زدند. موتور ماشین نزدیک کابین تعبیه شده بود و باعث می شد صدای موتور در کابین کاملا به گوش برسد اما من خردسال صدای موتور را که با تصاویر در حال تغییر چشم اندازم ترکیب می شد بسیار دوست می داشتم.
صبح سفر، هنگامی که به جاده زدیم هوا روشن شده بود اما آفتاب هنوز طلوع نکرده بود با نزدیک شدن به شهر بندر شرفخانه ( که اکنون تهی از مفهوم بندر شده است!) دریاچه در شیشه جلوی ماشین در نظرگاهم هویدا شد. آفتاب تازه طلوع کرده بود و باریکه های اشعه خورشید به شکل بریده بریده روی سطح دریاچه گستره شده بودند بخش هایی که بر آنها نور می تابید برق می زدند (بعدها فهمیدم که درخشش فراوان دریاچه به خاطر وجود فراوان بلورهای نمک بود). تا آن روز رنگ آبی را به آن گستردگی ندیده بودم. تلویزیون خانه سیاه و سفید بود و یکسال بعد از این سفر یک تلویزین رنگی جایگزینش شد. تصورم از دریا را تصاویر سیاه و سفید تلویزیون تشکیل می داد.
غرق دیدن منظره بودم که نق زدن های پدرم زیر لب شروع شد. پایین تر که نگاه کردم متوجه شدم آب دریاچه تا سطح جاده بالا آمده است. اکنون ما در جاده مشرف به ساحل بودیم. آب به نیمه تایر ماشین می رسید. پدر که تازه تایر ها را شسته بود از این وضع ناراضی بود.
پیش چشمانم در شیشه جلوی منحنی رنو دریا بود و زیر پا، صدای حرکت چرخ ها روی آب با صدای موتور ماشین در هم تنیده می شد. به ماشینی که پیش رویمان حرکت میکرد نگاه کردم. آب دریاچه آهسته روی سطح جاده پس و پیش میرفت و ماشینها با شتاب از رویش رد می شدند. محو تماشا بودم که به ناگاه متوجه شدم به اسکله نزدیک شده ایم. در پشت صف ماشین ها قرار گرفتیم. با قامت کوچکم در فضای محدود رنو از جایم برخاستم تا بهتر ببینم. ماشین ها در صف سوار شدن به کشتی بودند. ماشین ها یک به یک آهسته وارد کشتی پهلو گرفته می شدند. آرام آرام نزدیکتر میشدیم. بدنه طویل کشتی با رنگهای سبز و آبی بیشتر پدیدار می گشت. ماشین ها به آرامی روی عرشه پارک میکردند پیرمردی با ریش انبوه و خاکستری در حال هدایت راننده ها جهت چیدمان منظم ماشین ها روی عرشه بود. هنگامی که رنوی ما وارد کشتی شد برای اولین بار دریافتم که چه جثه کوچکی دارد. هنگامی که ماشین وارد عرشه شد تکان مختصری خوردیم. انگار کودکی را در گهواره خواباندند. بعد از پارک همه از ماشین خارج شدیم و به طبقه فوقانی کشتی رفتیم. اینسوی دریاچه آذربایجان شرقی بود و آنسو مقصد کشتی آذربایجان غربی بود. به رنوی کوچکمان در بین ماشین های دیگر نگاه میکردم. بین پیکان ها و ژیان ها و تک و توکی شولت و بیوک آمریکایی . اخر آن روزها تنوع چندانی بین ماشین ها وجود نداشت.
آفتاب بالا آمده بود و نورش گرما می بخشید. هوا صاف بود و افق را منظره ای چشمگیر از جزیره اسلامی (شاهی سابق) تشکیل می داد.
ماشین رنو را تا مدتها پدر حفظ کرد تا اینکه در طرح تعویض خودروهای فرسوده واگذارش کرد. دریاچه که هم کاملا خشک شده است. از آن خاطره کودکی تنها آن کشتی مانده که به گل نشسته است!