The_Salman
The_Salman
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

ترس،غم،احساس گناه

سکانس اول: ترس

مشت اولی که تو صورتم نشست ترس بود.از کجا رسید و چجوری کل وجودم رو گرفت یادم نیست.شاید اونقدر آروم آروم وجودم رو گرفت که اصلا متوجه نشدم.شنیده بودم یه روزی میرسه که ادم برای لبخند هایی که داشته اشک میریزه و به اشک های گذشته ش لبخند میزنه،اما فکر نمیکردم یه روزی باهاش مواجه شم.

وقتی یاد اون سه روز لعنتی میفتم،یه اندوهی توی سینه م جمع میشه.برای چن لحظه نفسم بند میاد.بعد یه آه از ته دل میکشم.هر شب از خودم میپرسم چرا بهش نگفتی؟از چی ترسیدی؟از نه شنیدن یا ازینکه ممکن بود برات مشکل ایجاد شه؟باورم نمیشه چطوری احساسم رو بهش نگفتم اونم وقتی که ذوق رو تو چشماش دیدم.به جون خودم دیدم که چشماش برق میزد وقتی باهم حرف میزدیم.من دوستش داشتم ، میدونم اونم داشت.ولی یه پرده بین مون بود ،ترس.من باید این پرده رو پاره میکردم،ولی نتونستم.من آدم ترسویی ام.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید