یه روز سرد زمستونی با چند نفردیگه لب جوب خیابون کنارحلبی که تازه شعله های آتیشش داشت گر می گرفت نشسته بودم ودستای کرخت شده ام رو گرم میکردم ،صدای ترمزماشین اونورجاده توجهم روبه خودش جلب کردماشین به خوبی دیده نمی شد درخت های وسط بلواردیدم روکورکرده بود ازسرکنجکاوی ازجام بلندشدم هرچند کنارحلبی ازآزارسوزهوا درامان بودم ولی آدمی زاد باحس کنجکاوی متولد شده وکاریش هم نمیشه کرد فقط چندثانیه بیشتر نگذشت تابه وسط اسفالت برسم نفهمیدم چی شد که یه سمت بدنم مثل یخ انگارمنجمد وبی حس شد ،افتادم وسط جاده .
سروصداهای نامفهومی می شنیدم انگارداشتم ازخواب بیدارمیشدم به زور چشم هام روباز کردم یکی صدام می زد کجات دردمیکنه ماشین آمبولانس داشت آژیر می کشید تا راه براش بازبشه گفتم چی شده منوکجا میبرید یکی ازبچه هایی که کنارآتیش با من بود کنارم نشسته بود وگفت خداروشکرچشماشوبازکرد .چند ماه بعدوقتی توی حیاط خونه کنارباغچه داشتم خاک گلدونها روعوض میکردم صدای ترمزشدیدی ازتوی کوچه شنیدم اما حالا دیگه توان بلند شدن وحرکت روندارم دیگه حس کنجکاویم کورشده و…….