بینهایت در بینهایت سقراط

نمیدانم ساعت چند بود...

هیچ وقت نمیفهمیدم کلاس کی شروع میشد، یا کی تموم میشد. در مدرسه یک ساعت زنگ انسانیت داشتیم، اما هیچ اجباری برای شرکت در آن نبود. همه ما با شور و شوق خاصی در کلاس حاضر میشدیم و ساکت مینشستیم تا «سقراط‌‌‌» بیاید، سقراط برای ما مینوشت چیزی به ما درس نمیداد معتقد بود «من به شما چیزی نمی‌آموزم، بلکه از شنیدن صحبت های شما درس میگیرم».

سقراط آن روز آرام تر از همیشه وارد کلاس شد و پای تخته با گچ نوشت «حقیقت».

همه ما ساکت شدیم، هیچ صدایی از کسی در نمی‌آمد. سقراط نوشت «حقیقت چیست؟». همه ما همچنان ساکت بودیم. افلاطون کسی که همیشه ته کلاس مینشست، افکار جالب و تمیزی داشت این بار هم بلند شد و گفت «حقیقتی وجود ندارد.» همه ما با تعجب به او نگاه میکردیم. کمی فکر کردم...

همه ما به حرف در اومدیم و شروع کردیم این کلاس نشاط رو به دنبال داشت.... در پایان سقراط پای تخته نوشت «در این دنیا هیچ حقیقتی وجود ندارد،حقیقت ساخته ذهن بشر هست و عامه مردم از آن پیروی میکنند، همه ما در دنیای خود حقیقت هایی داریم. پس بیایید کمی دیوانه تر باشیم...»

از آن روز دیگر آن دیوانه را ندیدیم...