زندگی سرشار از پارادوکسه،
پارادوکس بین دوست داشتن و در عین حال متنفر بودن.
پارادوکس بین خواستن و همزمان نخواستن.
حتی نوعی از پارادوکس نامتجانس هم وجود داره که تلخ تره! و اون پارادوکس بین خواستن و نتوانستنه.
واقعیت اینه که انسان در طول عمر کوتاه و مفید کوتاهتر خودش چیزای زیادی رو میخاد، چیزایی که گاهی خواست واقعی خودش، و بیشتر مواقع هم القای بیرونی و تصوریه از چیزی که میخاد. فارغ از اینکه او چی میخاد، رسیدن به این خواسته ها برخلاف باور عمومی در گرو عواملی هست که عمدتا خارج از کنترل و وابسته به شانس و تقدیره. حقیقتی که رنج زیستن در دنیای خالی از معنا رو دو چندان میکنه. مثل کسی که دوست داره بنویسه اما رخوتی مرگبار تمام وجودش رو فراگرفته،حس پوچی ای تباه کننده که حتی قلم در دست گرفتن رو سخت میکنه.
از لحاظ تئوری نوشتن میتونه حتی در دو جمله خلاصه بشه، نیازی حتی به تمام کردن یک پاراگراف نیست، اما انسان موجود پیچیده ایه که تعاریف پیچیده ای رو هم با خودش به دنیا اضافه کرده، تعاریفی مثل کمالگرایی که گاهی میتونه تمام عمر فردی رو بدون کوچکترین دستاوردی به تاراج ببره. من اما باور بزرگتری دارم به عامل دیگه ای: «تقدیر».
برخلاف باور عمومی این روزها که با گذر زمان در حال رنگ باختنه نتایج تلاش های فردی بیشتر از اونکه تابع جدیت و پشتکار باشه محصول شانس و تقدیره. به عقیده من کوشش های فردی غالبا نتایجی رو در جهت امیال و آرزوها ایجاد میکنن که فقط در صورت وجود اقبال مساعد میتونه نتایج چشمگیر و تعیین کننده ای باشه و این حقیقتیه که پذیرشش مستلزم نفی اختیار انسان تا حدود بسیار زیاد و ناامید کننده ایه و به همین دلیل هم هست که او ترجیح می ده در دنیای خیالی اختیار زندگی کنه. جایی که باور داره میتونه تغییر زیادی ایجاد کنه و نتایج قابل پیش بینی هست.
حاصل این انکار بزرگ شاید برای او آرامشی نسبی ایجاد کنه و بتونه به ظاهر روانش رو از پوچی در امان نگه داره اما در نهایت حاصلی جز ناامیدی و سرخوردگی نداره، پارادوکسی تباه کننده که جز با پذیرش حقیقت تنهایی و بی ربطی دنیا به انسان و تلاش هاش راه درمانی نداره.
آدمی در بهترین حالت شاید اختیار احساس خودش نسبت به وقایع بی معنای بیرونی رو داشته باشه که خودش ناشی از نداشتن انتخاب دیگه ای هست، و این شاید بزرگترین پارادوکسیه که ما برای خوشبختی به پذیرشش نیاز داریم.