ویرگول
ورودثبت نام
عرفان حیدری
عرفان حیدریمن در حال نوشتن کتاب های جذاب برای شما هستم امیدوارم که شما خوشتون بیاید و لذت ببرید از این داستان های باحال تشکر از شما که ما را حمایت میکند.
عرفان حیدری
عرفان حیدری
خواندن ۱۵ دقیقه·۸ ماه پیش

داستان:تاج و طوفان

سه کشور در سرزمینی های دور وجود داشت: “خاموشی ابدی”، “استخوان‌های فریادزن”، و “آخرین نفس”.سال‌ها قبل، این سرزمین پر از جنگ و قحطی بود

و حتی آدم‌خواری رواج داشت.اکنون، سه قلعه پیمان صلحی بسته‌اند، اما این صلح شکننده است.پادشاه “ویران‌گر خونین‌دست” از قلعه “خاموشی ابدی”، ملکه “گریه‌های پنهان” از قلعه “استخوان‌های فریادزن”، و شاهزاده “دیوانهٔ زنده‌مانده” از قلعه “آخرین نفس” بر این سه قلعه حکمرانی می‌کنند.

شاهزاده “دیوانهٔ زنده‌مانده” متوجه می‌شود که پادشاه “ویران‌گر خونین‌دست” قصد دارد با حمله به کاروانی تجاری، جنگ را دوباره آغاز کند.
شاهزاده می‌دانست که باید ملکه را خبر کند.

او نمی‌توانست اجازه دهد که پادشاه نقشه‌اش را عملی کند و دوباره خونریزی به سرزمین بازگردد.

پس تصمیم گرفت تا به قلعه “استخوان‌های فریادزن” برود و ملکه را از خطر آگاه کند. این کار آسانی نبود. راه طولانی و خطرناکی در پیش داشت. ممکن بود سربازان پادشاه او را دستگیر کنند یا حتی بکشند. اما شاهزاده حاضر بود هر خطری را به جان بخرد.

او لباس رزم پوشید، شمشیرش را برداشت و سوار بر اسبش، قلعه “آخرین نفس” را ترک کرد. شب تاریک بود و ماه در آسمان نمی‌درخشید. شاهزاده با احتیاط پیش می‌رفت، مراقب بود که کسی او را نبیند.


بعد از چند ساعت، به نزدیکی قلعه “استخوان‌های فریادزن” رسید. نگهبانان او را شناختند و دروازه‌ها را باز کردند. شاهزاده به سرعت خود را به ملکه رساند.

ملکه در تالار اصلی قلعه نشسته بود و به فکر فرو رفته بود. وقتی شاهزاده را دید، تعجب کرد.

“چه شده؟ چرا این وقت شب به اینجا آمده‌ای؟”
شاهزاده نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد. او تمام ماجرا را برای ملکه تعریف کرد. از حمله‌ی کاروان تجاری گفت و از نقشه‌ی پادشاه برای شروع جنگ.

ملکه با دقت به حرف‌های شاهزاده گوش داد. وقتی صحبت‌های او تمام شد، لحظه‌ای سکوت کرد.

“باور کردنش سخت است، اما حرف‌هایت منطقی به نظر می‌رسند. پادشاه همیشه به دنبال بهانه برای جنگ بوده است.”

ملکه تصمیم گرفت تا با پادشاه روبرو شود. او نمی‌خواست اجازه دهد که جنگ دوباره آغاز شود.

“فردا صبح به قلعه “خاموشی ابدی” می‌رویم. باید با پادشاه صحبت کنم و حقیقت را بفهمم.”

شاهزاده از شنیدن این حرف خوشحال شد. او می‌دانست که ملکه قوی و شجاع است و می‌تواند پادشاه را متوقف کند.

اما آیا آن‌ها موفق خواهند شد؟ آیا می‌توانند جلوی جنگ را بگیرند؟ این سوالی بود که ذهن شاهزاده را به خود مشغول کرده بود. او می‌دانست که راه سختی در پیش دارند و باید برای هر چیزی آماده باشند.

شب را در قلعه “استخوان‌های فریادزن” گذراندند. صبح زود، ملکه و شاهزاده به همراه گروهی از سربازان، به سمت قلعه “خاموشی ابدی” حرکت کردند.

آن‌ها نمی‌دانستند که در انتظارشان چه چیزی است. آیا پادشاه به حرف‌هایشان گوش خواهد داد؟ یا جنگی خونین در خواهد گرفت؟



مسیر منتهی به قلعه "خاموشی ابدی" از میان دره‌های تنگ و کوه‌های بلند می‌گذشت. سربازان، زره‌های سنگین به تن، با گام‌هایی استوار در پی ملکه و شاهزاده حرکت می‌کردند. سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود، گویی طبیعت نیز در انتظار اتفاقی شوم بود.

ملکه "گریه‌های پنهان" با چهره‌ای مصمم سوار بر اسب پیش می‌رفت. او زنی قوی و با اراده بود که سال‌ها در برابر سختی‌ها ایستاده بود. اما این بار، بار سنگینی بر دوش داشت. می‌دانست که تصمیم او می‌تواند سرنوشت سرزمینش را تغییر دهد.

شاهزاده "دیوانهٔ زنده‌مانده" نیز در کنار ملکه بود. با اینکه ذهنش آشفته بود، اما قلبی شجاع داشت. او مصمم بود تا از ملکه حمایت کند و جلوی پادشاه را بگیرد.

در طول مسیر، شاهزاده بارها به یاد رویاهایش می‌افتاد. تصاویری از جنگ، خون و مرگ در ذهنش نقش می‌بست. او می‌ترسید که این رویاها به واقعیت بپیوندند.

وقتی به نزدیکی قلعه "خاموشی ابدی" رسیدند، منظره‌ای ترسناک در مقابلشان نمایان شد. قلعه بر فراز صخره‌ای بلند قرار داشت و دیوارهای آن با برج‌هایی بلند و مستحکم احاطه شده بود. دروازه‌های قلعه بسته بودند و هیچ‌کس در اطراف دیده نمی‌شد.

ملکه دستور داد تا توقف کنند. او یکی از سربازان را جلو فرستاد تا دروازه‌ها را باز کند. سرباز به سمت دروازه‌ها رفت و با صدایی بلند درخواست ورود کرد.

لحظاتی بعد، صدای خش‌خش زنجیرها به گوش رسید و دروازه‌ها به آرامی باز شدند. سربازان قلعه با چهره‌هایی عبوس در پشت دروازه‌ها ایستاده بودند.

ملکه و شاهزاده به همراه سربازانشان وارد قلعه شدند. آن‌ها به سمت تالار اصلی قلعه هدایت شدند.

پادشاه "ویران‌گر خونین‌دست" بر تخت خود نشسته بود. چهره‌اش خشن و بی‌رحم به نظر می‌رسید. چشمانش سرد و بی‌احساس بودند.

ملکه با صدایی رسا گفت: "پادشاه، برای چه کاروان تجاری ما را مورد حمله قرار دادی؟"

پادشاه لبخندی زد و گفت: "ملکه، تو اشتباه می‌کنی. من هیچ کاروانی را مورد حمله قرار نداده‌ام."

شاهزاده با صدایی لرزان گفت: "دروغ می‌گویی! من در رویاهایم دیدم که سربازان تو به کاروان حمله کردند."

پادشاه با تمسخر به شاهزاده نگاه کرد و گفت: "تو دیوانه‌ای! هیچ‌کس نباید به حرف‌های یک دیوانه گوش دهد."

ملکه خشمگین شد و گفت: "کافیست! من می‌دانم که تو دروغ می‌گویی. تو می‌خواهی جنگ را دوباره آغاز کنی."

پادشاه از جایش برخاست و گفت: "جنگ؟ من هرگز نمی‌خواستم جنگ را آغاز کنم. این تو بودی که همیشه به دنبال بهانه بودی."

ملکه و پادشاه شروع به بحث و جدل کردند. صدایشان هر لحظه بلندتر می‌شد. سربازان دو طرف آماده جنگیدن بودند.

شاهزاده که از این وضعیت به تنگ آمده بود، فریاد زد: "بس کنید! جنگ هیچ فایده‌ای ندارد. ما باید با هم متحد شویم و با دشمنانمان مبارزه کنیم."

پادشاه و ملکه به شاهزاده نگاه کردند. لحظه‌ای سکوت در تالار حاکم شد.

پادشاه گفت: "دشمنان؟ کدام دشمنان؟"

شاهزاده گفت: "دشمنانی که می‌خواهند سرزمین ما را نابود کنند. دشمنانی که از خونریزی و جنگ لذت می‌برند."

ملکه گفت: "حق با توست. ما نباید با هم بجنگیم. باید با دشمنانمان متحد شویم."

پادشاه گفت: "اما چگونه می‌توانیم به یکدیگر اعتماد کنیم؟ ما سال‌ها با هم جنگیده‌ایم."

شاهزاده گفت: "باید گذشته را فراموش کنیم. باید به آینده نگاه کنیم. باید به یکدیگر فرصت دهیم."

ملکه و پادشاه به یکدیگر نگاه کردند. در چشمانشان تردید و امید دیده می‌شد.

ناگهان، صدایی بلند در قلعه پیچید. صدایی شبیه به غرش رعد و برق.

زمین لرزید و دیوارها شروع به ترک خوردن کردند.

همه ترسیده بودند. نمی‌دانستند چه خبر است.

پادشاه فریاد زد: "چه اتفاقی دارد می‌افتد؟"

در همان لحظه، یکی از سربازان وارد تالار شد و با صدایی وحشت‌زده گفت: "قلعه در حال فروپاشی است!"

همه به سمت بیرون دویدند. آن‌ها دیدند که قلعه "خاموشی ابدی" در حال فرو ریختن است. صخره‌ای که قلعه روی آن بنا شده بود، شکسته شده بود و قلعه به آرامی به سمت پایین سقوط می‌کرد.

ملکه، شاهزاده و پادشاه به همراه سربازانشان از قلعه فرار کردند. آن‌ها به سختی توانستند خود را نجات دهند.

وقتی به دور از قلعه رسیدند، ایستادند و به تماشای سقوط آن پرداختند. قلعه "خاموشی ابدی" به تلی از خاک و سنگ تبدیل شده بود.

همه شوکه شده بودند. نمی‌دانستند چه اتفاقی افتاده است.

پادشاه گفت: "این یک فاجعه است. قلعه من نابود شد."

ملکه گفت: "این یک نشانه است. نشانه‌ای از اینکه باید گذشته را فراموش کنیم و به آینده نگاه کنیم."

شاهزاده گفت: "ما باید با هم متحد شویم و این سرزمین را دوباره بسازیم."

پادشاه و ملکه به شاهزاده نگاه کردند. در چشمانشان امید دیده می‌شد.

آن‌ها تصمیم گرفتند تا با هم متحد شوند و این سرزمین را دوباره بسازند. آن‌ها می‌دانستند که راه سختی در پیش دارند، اما مصمم بودند تا موفق شوند.

این اتفاق ناگوار، آغازی بود برای یک دوره جدید. دوره‌ای از صلح، اتحاد و امید.

فصل دوم: ظهور تهدیدی جدید

پس از ویرانی قلعه خاموشی ابدی، پادشاه ویرانگر خونین دست با بازماندگانش به قلعه استخوان های فریاد زن پناه برد. ملکه گریه های پنهان با بزرگواری تمام، به آنان پناه داد و نشان داد که پیمان صلح، فراتر از کلمات است. شاهزاده دیوانه زنده مانده نیز در کنار آنان بود و تلاش می کرد تا بین دو طرف، آرامش و تفاهم برقرار کند.

اما ویرانی قلعه، تنها یک فاجعه طبیعی نبود. شایعاتی در بین مردم پخش شد که این حادثه، نتیجه نفرین باستانی است که بر این سرزمین سایه افکنده است. گفته می شد که خدایان از جنگ های بی پایان انسان ها خشمگین شده اند و این ویرانی، هشداری برای آنان است.

در این میان، خبرهای نگران کننده ای از مرزهای شمالی به گوش می رسید. قبایلی وحشی و خونخوار، که سال ها در سکوت و انزوا زندگی می کردند، شروع به تحرک کرده بودند. آنان که به "سایه های شب" معروف بودند، موجوداتی ترسناک و بی رحم بودند که هیچ رحمی در دل نداشتند.

گفته می شد که سایه های شب، از جادوهای سیاه و قدرت های شیطانی استفاده می کنند. آنان می توانند خود را نامرئی کنند، به شکل حیوانات درآیند و حتی مردگان را زنده کنند.

پادشاه، ملکه و شاهزاده، از این تهدید جدید بسیار نگران بودند. آنان می دانستند که اگر سایه های شب به سرزمینشان حمله کنند، هیچ امیدی به بقا نخواهند داشت.

پس تصمیم گرفتند تا با هم متحد شوند و ارتشی مشترک تشکیل دهند. آنان تمام نیروهای خود را جمع آوری کردند و برای مقابله با سایه های شب آماده شدند.

اما مشکل این بود که آنان اطلاعات کافی در مورد دشمن نداشتند. نمی دانستند که سایه های شب چه قدرتی دارند، از کجا می آیند و چگونه می توان آنان را شکست داد.

برای به دست آوردن اطلاعات بیشتر، شاهزاده دیوانه زنده مانده پیشنهاد داد که گروهی از جاسوسان را به سرزمین سایه های شب بفرستند. او معتقد بود که تنها با شناخت دشمن می توان او را شکست داد.

پادشاه و ملکه با این پیشنهاد موافقت کردند. اما انتخاب جاسوسان کار آسانی نبود. آنان به افرادی نیاز داشتند که شجاع، باهوش و ماهر باشند. افرادی که بتوانند در سرزمین دشمن نفوذ کنند و اطلاعات ارزشمندی به دست آورند.

شاهزاده داوطلب شد تا خود رهبری این گروه را بر عهده بگیرد. او می دانست که این ماموریت بسیار خطرناک است، اما مصمم بود تا هر کاری که لازم است برای نجات سرزمینش انجام دهد.

پادشاه و ملکه با نگرانی با این پیشنهاد موافقت کردند. آنان به شاهزاده اعتماد داشتند، اما می دانستند که احتمال بازگشت او بسیار کم است.

فصل سوم: سفر به سرزمین سایه ها

شاهزاده به همراه پنج تن از بهترین جنگجویان خود، راهی سرزمین سایه های شب شد. آنان با لباس های مبدل، خود را به شکل تاجران دوره گرد درآوردند و به آرامی وارد سرزمین دشمن شدند.

سرزمین سایه های شب، مکانی ترسناک و وهم انگیز بود. درختان بلند و سیاه، آسمان را پوشانده بودند و نور خورشید به سختی به زمین می رسید. بوی مرگ و فساد در هوا پراکنده بود و صدای ناله و زاری از دوردست ها به گوش می رسید.

شاهزاده و همراهانش با احتیاط پیش می رفتند. آنان می دانستند که هر لحظه ممکن است توسط سایه های شب شناسایی شوند.

در طول مسیر، با نشانه های زیادی از وحشیگری و بی رحمی سایه های شب روبرو شدند. روستاهای ویران شده، جسدهای تکه تکه شده و اسیرانی که به بردگی گرفته شده بودند.

شاهزاده از دیدن این صحنه ها بسیار متاثر شد. او مصمم تر شد تا سایه های شب را شکست دهد و این سرزمین را از شر آنان نجات دهد.

پس از چند روز، به نزدیکی قلعه اصلی سایه های شب رسیدند. قلعه بر فراز کوهی بلند قرار داشت و با دیوارهایی از استخوان و جمجمه احاطه شده بود. نگهبانان قلعه، موجوداتی ترسناک و زشت بودند که با چشمان قرمز و دندان های تیز، به اطراف نگاه می کردند.

شاهزاده و همراهانش می دانستند که نفوذ به قلعه غیرممکن است. پس تصمیم گرفتند تا در روستایی در نزدیکی قلعه پنهان شوند و منتظر فرصتی مناسب برای ورود به قلعه باشند.

در روستا، با پیرمردی مهربان و دانا آشنا شدند. پیرمرد سال ها در این سرزمین زندگی کرده بود و اطلاعات زیادی در مورد سایه های شب داشت.

شاهزاده از پیرمرد خواست تا به او کمک کند. پیرمرد با مهربانی پذیرفت و شروع به تعریف کردن داستان سایه های شب کرد.


فصل چهارم: راز سایه ها

پیرمرد گفت: "سایه های شب، در اصل انسان هایی بودند که سال ها پیش، به دلیل طمع و خودخواهی، به جادوی سیاه روی آوردند. آنان با خدایان شیطانی پیمان بستند و قدرت های شیطانی به دست آوردند. اما در ازای این قدرت ها، روح خود را به تاریکی فروختند."

"سایه های شب می توانند خود را نامرئی کنند، به شکل حیوانات درآیند و حتی مردگان را زنده کنند. اما بزرگترین ضعف آنان، ترس از نور است. نور خورشید و آتش، قدرت آنان را تضعیف می کند."

"رهبر سایه های شب، ساحری قدرتمند به نام "مالک تاریکی" است. او کسی است که با خدایان شیطانی پیمان بسته و قدرت های شیطانی را به سایه های شب منتقل کرده است."

"برای شکست دادن سایه های شب، باید مالک تاریکی را از بین ببرید. اما این کار بسیار دشوار است. مالک تاریکی از جادوی سیاه بسیار قدرتمندی استفاده می کند و محافظت شده است."

شاهزاده از پیرمرد پرسید: "چگونه می توانم مالک تاریکی را پیدا کنم؟"

پیرمرد گفت: "مالک تاریکی در قلعه اصلی سایه های شب زندگی می کند. اما قلعه بسیار محافظت شده است و ورود به آن تقریبا غیرممکن است."

"تنها راه ورود به قلعه، از طریق تونل های زیرزمینی است که از زیر روستا به قلعه منتهی می شوند. اما این تونل ها پر از تله و خطرات مرگبار هستند."

شاهزاده تصمیم گرفت تا از طریق تونل های زیرزمینی به قلعه نفوذ کند و مالک تاریکی را از بین ببرد.

او از پیرمرد خواست تا راهنمایی کند. پیرمرد پذیرفت و به شاهزاده نقشه ای از تونل های زیرزمینی داد.

فصل پنجم: در اعماق تاریکی

شاهزاده و همراهانش با استفاده از نقشه پیرمرد، وارد تونل های زیرزمینی شدند. تونل ها تاریک، نمناک و پر از حشرات موذی بودند. بوی تعفن و مرگ در فضا پیچیده بود.

در طول مسیر، با تله های زیادی روبرو شدند. چاله های عمیق، تیغه های تیز و تله های سمی. اما با شجاعت و مهارت خود، توانستند از تمام تله ها عبور کنند.

ناگهان، به اتاقی رسیدند که پر از اسیران بود. اسیران، انسان هایی بودند که توسط سایه های شب به بردگی گرفته شده بودند. آنان ضعیف، گرسنه و ناامید بودند.

شاهزاده از دیدن این صحنه بسیار متاثر شد. او تصمیم گرفت تا اسیران را آزاد کند.

او و همراهانش به سایه های شبی که از اسیران نگهبانی می کردند حمله کردند و آنان را از پای درآوردند. سپس، اسیران را آزاد کردند و به آنان کمک کردند تا از تونل ها خارج شوند.

اما آزادسازی اسیران، باعث شد تا سایه های شب متوجه حضور آنان شوند. صدای آژیر خطر در قلعه پیچید و تمام سایه های شب برای دستگیری شاهزاده و همراهانش بسیج شدند.

شاهزاده و همراهانش می دانستند که وقت ندارند. باید هر چه سریع تر به سمت مالک تاریکی حرکت کنند.

فصل ششم: مواجهه با تاریکی

پس از عبور از تونل های زیرزمینی، به تالار اصلی قلعه رسیدند. تالار بزرگ و تاریک بود و در وسط آن، تختی از استخوان قرار داشت. بر روی تخت، ساحری سیاه پوش با چهره ای ترسناک نشسته بود. او مالک تاریکی بود.

مالک تاریکی با دیدن شاهزاده و همراهانش، لبخندی زد و گفت: "منتظرتان بودم. می دانستم که بالاخره به اینجا خواهید رسید."

شاهزاده گفت: "تو باید متوقف شوی. تو داری این سرزمین را نابود می کنی."

مالک تاریکی خندید و گفت: "نابود می کنم؟ من دارم آن را پاک می کنم. دارم آن را از شر انسان های ضعیف و خودخواه نجات می دهم."

شاهزاده گفت: "تو اشتباه می کنی. انسان ها می توانند خوب باشند. می توانند با هم متحد شوند و این سرزمین را به مکانی بهتر تبدیل کنند."

مالک تاریکی گفت: "تو خیلی ساده لوحی. انسان ها فقط به فکر خودشان هستند. آنان هرگز نمی توانند با هم متحد شوند."

مالک تاریکی دستش را بلند کرد و جادوی سیاه خود را به سمت شاهزاده فرستاد.

شاهزاده به سرعت شمشیرش را بالا آورد و جادو را دفع کرد.

جنگی سخت و خونین بین شاهزاده و مالک تاریکی آغاز شد. شاهزاده با شمشیرش می جنگید و مالک تاریکی با جادوی سیاه خود.

همراهان شاهزاده نیز با سایه های شبی که از مالک تاریکی محافظت می کردند، درگیر شدند.

جنگ به شدت ادامه داشت. شاهزاده زخمی شده بود، اما مصمم بود تا مالک تاریکی را شکست دهد.

ناگهان، به یاد حرف های پیرمرد افتاد. او گفته بود که نور، ضعف سایه های شب است.

شاهزاده با تمام توانش، شمشیرش را به سمت آسمان بلند کرد و نوری خیره کننده از آن ساطع شد.

نور، مالک تاریکی و سایه های شب را سوزاند. آنان فریاد می زدند و به سرعت نابود می شدند.

فصل هفتم: طلوع امید

مالک تاریکی نابود شد و سایه های شب از بین رفتند. سرزمین تاریک، دوباره روشن شد.

شاهزاده و همراهانش، پیروزمندانه از قلعه خارج شدند. اسیرانی که آزاد شده بودند، به استقبال آنان آمدند و تشکر کردند.

شاهزاده به روستاییان گفت که دیگر خطری وجود ندارد و می توانند به خانه های خود بازگردند.

روستاییان خوشحال شدند و شروع به بازسازی خانه های خود کردند.

شاهزاده به همراهانش گفت که باید به قلعه استخوان های فریاد زن بازگردند و خبر پیروزی را به ملکه و پادشاه برسانند.

فصل هشتم: اتحاد

وقتی شاهزاده به قلعه استخوان های فریاد زن رسید، ملکه و پادشاه از دیدن او بسیار خوشحال شدند. آنان فکر می کردند که او مرده است.

شاهزاده خبر پیروزی را به آنان گفت و از شجاعت و فداکاری همراهانش تعریف کرد.

ملکه و پادشاه از شاهزاده تشکر کردند و به او قول دادند که از این پس، با هم متحد خواهند شد و این سرزمین را به مکانی بهتر تبدیل خواهند کرد.

آنان شروع به بازسازی قلعه خاموشی ابدی کردند و تمام تلاش خود را کردند تا صلح و آرامش را به سرزمین بازگردانند.

شاهزاده دیوانه زنده مانده، قهرمان این سرزمین شد. او ثابت کرد که حتی یک دیوانه هم می تواند شجاع و فداکار باشد.

و اینگونه بود که سه قلعه، با اتحاد و همدلی، توانستند بر تاریکی غلبه کنند و امیدی جدید را در این سرزمین بیدار کنند.

نویسنده:عرفان حیدری

قلعه
۴
۰
عرفان حیدری
عرفان حیدری
من در حال نوشتن کتاب های جذاب برای شما هستم امیدوارم که شما خوشتون بیاید و لذت ببرید از این داستان های باحال تشکر از شما که ما را حمایت میکند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید