زمانهایی در زندگی هست که آدم در اقیانوسِ سرگردانی شناور است، از این سو به آن سو میرود و از سکون و ثبات فاصله میگیرد. زمانهایی هست که آدم فکر میکند یک آدم، یک ارتباطِ مشخص، یک اتفاق تمامِ مقصدِ اوست و اگر به آن برسد میتواند در اقیانوس خانه بسازد و آرام بگیرد؛ اما نه، گاهی باید ضربهی موجها را تاب آورد، دردِ سرگردانی را چشید و کمکم به سمت نقطهی امن حرکت کرد.
خانواده، روابط، عشق، تجربههای تازه؛ اواخر نوجوانی از عجیبترین دورانی است که هرکس از سر میگذراند. آغازهای غافلگیرکنندهای رقم میخورند، چیزهایی که آدم حتی احتمال نمیداد تمام شوند به انتها میرسند و همهچیز شبیه تدارک برای یک سفرِ ناگهانی میشود؛ باید همهچیز را جمع کرد، نظمی نو به زندگی بخشید و برای سکونی نسبی آماده شد.
کریستین، دختری که میخواهد لیدیبرد باشد، عاشق باشد، در مرکز توجه باشد و "بودن" را با تکتکِ سلولهایش زندگی کند. کریستین که گاهی از هجومِ احساسات کلافه میشود و دلش می خواهد راهی پیدا کند تا گرههای زندگی کمتر کور باشند. کریستین، آدمی که خیلی اوقات خودِ ماییم، ما با همان ترسها و یأسها و غمها، ما با همان شوقها و جنونها و امیدها، ما که میافتیم و برمیخیزیم، ما که میمیریم و زندهتر میشویم.
گاهی گمان میکند میشود بهسرعت از سطح به عمق رسید، میشود گلی را بو کرد و ریشههایش را حس کرد، میشود کتابی را در دست گرفت و بیآنکه ورق بزند خواند! گاهی گمان میکند که گفتوگو، لمس و شتاب یعنی همهچیز و بعد از تمامشدنِ اینها، در خیابان، جشن، گوشهی رختخواب، به این میرسد که تا شناختِ اعماقِ هرچیزی فاصله هست، حتی شناختِ خودش.
قدم به قدم با او زندگی میکنیم، جلو میرویم و میرسیم به سکانس آخر، به جایی که کریستین کریستنبودن را دوست دارد و دیگر لیدیبرد نیست، به جایی که دوست دارد خودش را بفهمد و احتمالاً متوجه شده که شرطِ اولیهی این فهم، پذیرش است. میپذیرد و آسودهتر دوست میدارد، میپذیرد و گمشدهای را که خودش بود پیدا میکند تا به سفرِ بیانتهای زندگی ادامه دهد.