لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

آتشم برجان،ولی از شکوه لب، خاموش بود.

دراین مطلب با گوشه ای از زجر دختری با صورت سوخته، در اجتماعی بی رحم آشنا می شویم.

چتر سنگین سکوت، شهر را تصرف کرد. کلاغ‌ها حاکم سیاهی شب شدند. در میهمانی ترس، بی صدا به لانه هایشان برگشتند.

منیره به مادر چسبید. هرلحظه به انتظار حادثه‌ای بود. آخرین توان خورشید هم برای روشنایی در پس ابرهای خاکستری بی‌نتیجه ماند. تاریکی شناور شد. سوز سرد، همراه دانه‌های برف پوستشان را خراش می‌داد. انگشتان گزگز می‌کردند. چندنفری که در پارک حضور داشتند، بساط خود را جمع کردند. مادر قدم‌هایش را تندتر کرد. از کنار درخت‌های حاشیه پارک رد شدند. صدای ناله‌ای به گوش رسید.

با هر گام ناله‌ها نزدیک‌تر می‌شد. صدای قدم‌هایی که نزدیک می‌شد وادارش کرد به پشت سر نگاه کند. مردی شال‌گردن را دور صورت پیچیده بود.با نگاهی یخزده گام برمی داشت. بدنش به لرزه افتاد. بیشتر به مادر نزدیک شد. عقب تر رفت تا مرد هنگام عبور به او اصابت نکند.

زیر بید مجنون دختری نشسته بود. پاهایش را در بغل گرفته و سرش را روی زانو گذاشته بود. کوله کهنه‌اش روی زمین زیر برف سفید شده بود. صدای ناله‌هایش با هق‌هق همراه بود. دانه‌های برف موهای مشکی بیرون زده از شال را سفید کرده بود. روی دستش تاول های سرخ نمایان بود.

مادر به کنار دختر رفت وایستاد. منیره چادرش را کشید و با حرکت لب‌ها خواست که بروند. مرد با شال سیاه کمی دورتر ایستاده بود و آن‌ها را زیر نظر داشت.

-دخترخانم چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟

دختر جوابی نداد. صدای گریه‌اش شدیدتر شد.

مادر کنارش نشست و دستی به سرش کشید و دانه‌های برف را پاک کرد. دختر همچنان شانه‌هایش بالا و پایین می‌رفت و صدای هق‌هقش سکوت ترسناک پارک را می‌شکافت.

-دخترم گم شدی؟ خانواده‌ات کجا هستند؟ چی شده بگو شاید بتونم کمکت کنم؟

بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت: هیچ‌کس دیگر نمی تواند به من کمکی بکند. لطفاً تنهایم بزارید.

چادر مادر را کشید و با زمزمه گفت: بیا برویم هوا تاریک شده، ولش کن شاید دختر فراری باشد.

مادر بدون اینکه سر را به سمت او بچرخاند، دستش را در هوا به علامت سکوت تکان داد.

-هوا سرده، برف می‌آید، اگه اینجا بمانی تا صبح می‌میری.

سر دختر از روی زانو بلند و شد گفت: بهتر خلاص می‌شوم.

با دیدن صورت دختر در تاریکی، منیره یک‌قدم به عقب پرید و مادر که روی زانو نشسته بود روی زمین افتاد و قدری از دختر فاصله گرفت.

تمام‌صورت دختر سوخته بود بینی نافرم، ابروهای تُنک که غیر از چند رشته مو چیز دیگری نمانده بود. لب‌های نازک و چروک های عمیق روی پوست برآمدگی‌های قرمز در گونه‌ها، صورتش را به هیولایی تبدیل کرده بود.

زمان متوقف شد. برق چشمان خاکستری دخترک در تیرگی شب اورا هوشیار کرد. زیبایی مسحور کننده.

زن زود خود را بازیافت و از جا بلند شد واینبار فقط به چشمان او نگاه کرد.

-چی شده دخترم؟ خانواده‌ات کجا هستند؟ از من کمکی برمی‌آید؟

دختر آهی کشید و گفت: کمک؟ چه کلمه غریبی!!! به نظرت با این ظاهر وحشتناک چه کمکی از دست شما برمی‌آید.

زن به‌صورت و دست‌های پر از چروک دختر نگاهی کرد. چشمان دختر در زیر پلک های سوخته، عمق بی‌پناهی‌اش را به رخ کشید. حس مادرانه در او قلیان پیدا کرد دختر را به بغل گرفت. نقطه امن آغوش مادر، دخترک را با خود به معراج برد. صدای گریه دختر، کلاغ‌هایی که در لانه گز کرده بودند را پراند.

مادر از دختر خواست با او همراه شود. دختر که نامش ماهرخ بود با اصرار زن از جا بلند شد و پاهای یخ‌زده در کتانی را حرکت داد. مادر او را به خانه برد.

با روشن شدن چراغ اتاق چهره دختر نمایان تر شد. ماهرخ شالش را روی نیمه صورت که بیشتر سوخته بود کشید و در جلوی در نشست. سرش را تا حد امکان پایین می‌گرفت تا چهره‌اش را نبینند. مادر سفره را پهن کرد. دخترک یخ‌زده را دعوت کرد. ماهرخ سر را به اطراف چرخاند. اتاق کوچکی که در گوشه آن آشپزخانه نقلی قرار داشت. از تمام خانه می‌توانستی محبت را بو بکشی. مردی در قاب روی اپن به او نگاه می‌کرد. رُمان سیاه گوشه قاب، او را در خیالات فروبرد.

در سکوت قدری غذا خوردند. گزگز انگشتانش برطرف شد. مادر کنار خود، رخت خوابی پهن کرد. در کنار هم خوابیدند.

صبح با صدای مادر، بیدارشد. منیره برای رفتن به محل کار آماده می‌شد. ماهرخ ساکش را برداشت.

-دخترکجا می‌خواهی بروی؟

-به‌اندازه کافی زحمت دادم، می‌روم.

-به خانه ات می روی؟

-نه، لب‌های نازک و نیمه‌سوخته‌اش را به هم فشرد. چشمانش پرآب شد.

-الآن مادر و پدرت نگران شدند بگذار یک تماس بگیریم.

-خواهش می‌کنم، تو را به خدا به هرآن چه می‌پرستید التماس می‌کنم دوباره من را به آن جهنم نفرستید. دو باره دانه‌های درشت اشک در میان شیارهای صورتش جاری شدند و از چانه به پایین سر خوردند.

-باشه عزیزم گریه نکن هر چی توبگی ولی جایی نرو پیش من بمان. این دخترم خواهر ندارد تو خواهرش بشو. به دختر نزدیک شد وآرام ساک را از دستش بیرون کشید.

-بیرون پراز گرگه ، شب را چطور می‌خواهی بگذرانی؟ دیشب یک‌کم آنطرف تر مردسیاهپوش به انتظار ایستاده بود اگر با ما نمی‌آمدی معلوم نبود الآن سر از کجا درمی‌آوردی. زندگی سخته ولی بیرون از خانه هم کمتر از جهنم نیست. مخصوصاً برای جوان‌ترها.

صورت مادر منیره را نگاه می‌کرد. حس کرد مادر برایش لالایی می‌خواند. روی زمین نشست و باز گریه کرد.

-آخر شما چه می دونید من چقدر بدبختم.

-برام تعریف کن تا بدونم. شاید بتونم کمک کنم.

سرش را به اطراف چرخاند. دست ها را به‌صورت نزدیک کرد و گفت: می‌توانید این‌ها را خوب کنید؟

زن نگاهی به دست‌ها و صورت سوخته دختر کرد ولبها را به هم دوخت.

-شاید برای این چاره‌ای نداشته باشم ولی بگو آیا مادر داری؟

ماهرخ سرش را بالا و پایین کرد و اشک گوشه چشمش را پاک کرد.

-من هم یک مادرم. وقتی منیره پنج دقیقه دیرمی کنه دلم پاره‌پاره می‌شود. بیچاره مادرت از دیشب تا حالا چقدر نگرانت شده است.

ماهرخ به چشم‌های صادق مادر منیره نگاه کرد. حرف‌هایش مرهم زخم قلبش شد ولی هنوز زخمش خونریزی داشت.

****

به یاد آن روز منحوس افتاد. مادر برای کاری از خانه بیرون رفت. او و خواهرش را در خانه گذاشت و در را از بیرون قفل کرد که مبادا بیرون بروند. مدتی با خواهرش بازی کردند. احساس خواب آلودگی داشتند. کنار بساط خاله‌بازی نزدیک بخاری خوابیدند. صدای انفجاری شنیدند. دو خواهر همراه شعله‌ها می‌دویدند. بارها به در قفل‌شده دخیل بستند ولی بی‌فایده بود. ماهرخ بیشتر از خواهر سوخت. شعله‌های بی‌رحم صورت و دست‌های ماهرخ و شکم و پاهای خواهرش را با خود برد.

دربیمارستان شیراز بستری شدند. خرج عمل‌ها سنگین بود. پدرهم قادر به تأمین آن نبود.

پدر این حادثه را بهانه اعتیادش کرد. زندگی سخت آن‌ها فلاکت‌بار شد. چهره دلفریب ماهرخ، مظهر زشتی شد. هر جا قدم می‌گذاشت یا مورد تمسخر قرار می‌گرفت و یا برای گریز از نگاه او فرار می‌کردند. مادرش برای تأمین مخارج، خانه هارا نظافت می کرد. پدر هم در هم‌نشینی با مواد مختلف، غرق لذت بود. ماهرخ و خواهرش بی‌کس و درمانده در خانه‌مانده بودند. مدرسه هم کابوسی دیگر بود که به آن‌ها رخ می‌نمایاند. معلم هایی که آنهارا نمی خواستند. کودکانی که از نشستن روی یک نیمکت می هراسیدند.

آن شب پدر با پیر مردی وارد شد. ماهرخ بساط عیش پدر را فراهم کرد تا کمتر کتک‌های او را بچشد. بیرون اتاق در سرما ایستاد تا پدر بیرون برود. پیرمرد با نگاه هرزه اورا برانداز کرد. از پدر خواست تا ماهرخ را به او بدهد. حرفش را متوجه نشد ولی لبخند پهن پدر او را به شک انداخت. مابقی پچ پچ هایشان را نشنید.

مادر خسته از کار برگشت. بعد از خوردن غذایی مختصر در کنار او دراز کشید. ماهرخ آنچه شنیده بود را تعریف کرد. مادرش سکوت کرد.

رفت‌وآمدهای پیرمرد، لبخندش با آن دندان‌های عاریه و زرد، بوی تعفنی که از لباس‌هایش به مشام می‌رسید، ماهرخ را به وحشت انداخت. با دیدن روابط مداوم او با پدرش متوجه وخامت موضوع شد. با ورود پیرمرد مادر وادارش می‌کرد لباس تازه بپوشد و چای ببرد. آن شب قرار گذاشتند که فردا صبح به محضر بروند.

نیمه‌های شب در دفترش برای مادر نوشت که مردن را به زندگی به شیوه شما ترجیح می‌دهد. نامه را در رختخواب گذاشت و از خانه بیرون رفت. سکوت شب ترس را به جانش انداخت در گوشه‌ای به انتظار طلوع خورشید نشست. سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرد. بارها تصمیم گرفت برگردد و به قضا و قدرش تن بدهد. چهره و لبخند مشمئزکننده مرد او را وادار به ماندن در خیابان کرد.

****

صبح وقتی مادر ماهرخ از خواب بیدار شد و نامه را دید با دودست بر فرق خود کوفت. به خانه همه اقوام و آشنایان خبر داد همه به دنبال ماهرخ می‌گشتند. پدر بعد از کشیدن مواد روزانه بیرون رفت. مردان طایفه جمع شدند. همه شهر و چهارراه‌ها را جستجو کردند ولی اثری از ماهرخ پیدا نکردند. یکی از اقوام گفت: به محل کودکان کار برویم.

مردان غیرتی طایفه با اسلحه‌های سرد و گرم به جایگاه غیرقانونی نگهداری کودکان کار رفتند. از مسئول آن پرس‌وجو کردند. در گیری لفظی آغاز شد. مرد درشت هیکل مانع ورودشان شد. اصرار داشت که چنین کسی را ندارند. با دیدن تصویر ماهرخ با قاطعیت گفت: حتی اگر بخواهد وارد شود اجازه نمی دهیم. هیولای اینچنینی مانع کسب وکارمان میشود.

هیچ ردی نبود. با مداخله پلیس ازآنجا متفرق شدند. تمام شهر را با پوستری از صورت ماهرخ پر کردند.

*****

یک هفته از ماندن ماهرخ می‌گذشت. مادر منیره برای تامین معاش، سبزی پاک می‌کرد. ماهرخ از اوایل صبح با او مشغول می‌شد. گاهی از تلخی روزگارش می‌گفت. اشک مادر منیره بار سنگین او را سبک‌تر می‌کرد.

منیره برای خرید بیرون رفت. روی شیشه مغازه تصویری شبیه ماهرخ چسبانده بودند. نزدیک رفت از مغازه‌دار راجع به آن پرسید. زن گفت: یکی از دختران طایفه ماست. چند روز است از خانه بیرون رفته و هنوز پیدایش نکردند. دخترک بیچاره صورتش در انفجار گاز سوخته وزندگی سختی داشته است. وضع مالی خوبی ندارند. دخترک دچار افسردگی شده و گاهی دچار توهم می‌شود. به خیالش میخواهند به زور شوهرش بدهند. و...

ادامه حرفش را خورد. کارت را با ته فیش به دست منیره داد و آهی کشید.

منیره شماره روی تراکت را برداشت.

منیره مادر را در آشپزخانه یافت. آرام زیر گوشش نجوا کرد. ماهرخ سبزی هارا ‌شست. مادر از اتاق بیرون رفت و شماره را گرفت. مردی پاسخ داد. ماجرا را شرح داد. نیم ساعت بعد آشوبی جلوی خانه برپاشده بود.

زنی بالباس محلی و شالی که روی سربسته بود مویه‌کنان وارد خانه شد. ماهرخ را در آغوش فشرد.

دختر بیچاره مات و مبهوت به اقوامی نگاه می‌کرد که هیچ‌وقت به‌صورت او نگاه نمی‌کردند. حالا همه برایش ذکر صلوات گرفته بودند.

آنطرف تر مردی میانسال، پیرمردی با دندانهای زرد وعاریه را همراهی می کرد.

ارائه شده در سایت ویرگول

https://leilafarzadmehr.ir/آتشم-برجان،-ولی-از-شکوه-لب،-خاموش-بود/

آتشسوختگیکودکاعتیاد
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید