بازگشت به حال روستایی12
داماد روی پشته بام رفت. چند دانه انار را به سمت جوان های دم بخت پرتاب کرد. هرکس که انار بدست می آورد خوشحال بود که داماد بعدی خود اوست.
همه پسرهایی که مجمعه حمل می کردند هم از پدر داماد انعام گرفتند. وسایل به اتاق عروس رفت و زنان فامیل اتاق کوچکش را آراستند.
خیلی دلم میخواست صورت عروس واتاقش را ببینم. عروس رادختری غمگین می دیدم که اشکهایش دانه دانه روی گونه می ریخت .
با اصرار های بی وقفه، عمه مرا به اتاق عروس برد. روی اورا کمی کنارزد وچهره زیبای دختر را دیدم. چقدر با برداشته شدن موهای زائد ابرو وسبیل هایش جذاب شده بود. رژ سرخ وکمی سورمه داخل چشمان سیاهش اورا دلربا کرده بود. دختر لبخند نیمه ای به صورتم زد وبلا فاصله چهراش در پس پارچه ضخیم سرخ که پراز پول کاغذی بود مخفی شد.
عروس وداماد را به اتاقشان بردند ودر را بستند. چند پیرزن پشت در اتاق عروس خیمه زدند.
سفره شام پهن شد وهمه مشغول شدند. میهمانها برای خودشان می رقصیدند وشادی می کردند.
ساعت ده شده بود که میهمانها یکی یکی رفتند وسکوت بر تخت نشست. همراه مادر به خانه عمو برگشتیم اما عمه خانه عروس ماند.
***
از ساعات اولیه صبح زن عمو مشغول درست کردن صبحانه بود. تخم مرغ ونوعی شیرینی محلی پخت وخامه وعسل و... هر آنچه برای صبحانه لازم بود را داخل یک مجمعه گذاشت. روی آنرا پارچه گلدوزی شده سفیدی کشید. عمه که نیمه شب برگشته بود به همراه بقیه خانواده به خانه عروس رفتند.
در مراسم آنروز زنها از شیئی دیدن می کردند که مادر اجازه نداد آنرا ببینم.
مراسم بزن وبکوب برگزارشد. عروس هم صورتش پوشیده بود. بیچاره عروس هیچ چیزی غیر از قرمزی پارچه ندید. ادامه دارد...
ارائه شده در سایت ویرگول
https://leilafarzadmehr.ir/بازگشت-به-حال-روستایی12/