لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

باورش برام سخت نیست


لیلا فرزادمهر

باورش سخت نیست

گاهی اتفاقی را می‌شنوم که باورش لااقل برای ذهن من بزرگ است.

.

میرزا مردی میان‌سال است. با املاک فراوان که دو زن و چندین پسرودختر از دوزن دارد. همه را سروسامان داده است.

بعد از چند سال از ازدواج اول، همسر دوم را اختیار کرده و هردو زن را دریک خانه نگهداری می‌کرد. بچه‌ها باهم بزرگ شدند و صدالبته سروکله زدن با زن‌ها و کنار آمدن با دعوای بچه‌ها، اعصابی فولادی را طلب می‌کرد که شکر خدا غضب میرزا همه‌چیز را به آنی حل‌وفصل می‌کرد. سالها گذشت وحالا میرزا فارغ از دنیا برای خودش زندگی میکرد.

میرزا چند روزی بود که از خانه خارج‌شده و اثری از آثارش نبود.

پسرها به تمام املاک پدر، خانه اقوام دور و نزدیک، بیمارستان‌ها، درمانگاه‌ها، پزشکی قانونی، کلانتری، سر کشیدند و هر بار بی‌خبرتر از قبل برگشتند.

از همه جا ناامید به خیابان آمدند واز رهگذران وکسبه مسیر آن روز پدر را دنبال کردند تا سرنخی پیدا کنند.

پیرمرد سیگارفروش کنار دکه ایستاده بود.سیگار هایش را روی یک جعبه چوبی میوه گذاشته بود .پسر ها از پیرمرد سیگاری گرفتند. واز احوال پدرشان سوال کردند.سیگار فروش برایشان توضیح داد که آن روز پراید سفیدی با راننده خانم جلوی پدرشان را گرفته و بعد از کمی صحبت سوار شده است.

جستجو به دنبال پراید را آغاز کردند در آن منطقه پدرشان سرشناس بود.هر مغازه ای که در مسیر بود را سر زدند.

دریکی از رستوران‌های معروف شهر اورا به همراه خانم زیبایی دیدند که نهار مفصلی خوردند و بعد هم دختر حساب میز را پرداخت کرده است . درحالی‌که صدای خنده‌هایشان همه جارا پر کرده بود، رستوران را ترک کردند.

از دوربین رستوران توانستند عکسی از دختر به دست بیاورند.

دختری قدبلند با موهای بلوند اندامی باریک، که دست پیرمرد را موقع خروج از رستوران در دست داشت و با عشق صورت پیرمرد را نگاه می‌کرد.

یکی از اهالی محل دختر را شناخت و آنها را به در خانه او رساند.

دکمه آیفون را فشردند. زنی جوان پشت آیفون پاسخ داد.

آن‌ها سراغ پدرشان را گرفتند.

دختر با عشوه میرزا را خودمانی صدا زد.

پسرها به‌صورت هم نگاه کردند و بدون عکس‌العمل در جا ایستادند. مرد پشت در حضور پیدا کرد.

بچه‌ها پدر را بوسیدند و حالش را جویا شدند. دخترها اشک‌هایشان بند نمی‌آمد. خواستند که باهم به خانه برگردندند.

پدر پاسخ داد: به راه خودتان بروید اینجا با گلناز زندگی می‌کنم.

بچه‌ها مستأصل به او نگاه می‌کردند. میرزا مکثی کرد. با فشاری که به لب‌ها آورد دندان مصنوعی را سر جایش گذاشت و ادامه داد. گلناز عاشق منه و منم عاشق او هستم. آن روز باهم آشنا شدیم والان هم همسر قانونی من هست.

پسرها با دهان باز و چشم‌های وق زده به دندان و دهان پدر میخکوب شدند. دخترها دست بر لپ می‌زدند و آن‌ها را با حرص به زمین نزدیک کردند.

بچه‌ها به هر خاروخاشاکی دست انداختند تا شاید پدر را منصرف کنند.

در جواب آخر شنیدند”: گلناز خانم از من هیچی نمی‌خواهد. خودم برای هدیه ازدواجمان برایش ۲۰۶ صفر خریدم .الآن هم باهم خیلی خوب و خوش زندگی می‌کنیم. شما هم بروید و برای خودتان فکر کاروبار درست ودرمون باشید، چون قصد دارم اموالم را بفروشم با گلناز خانم سفر اروپا برویم.

در تمام مدتی که پدر با آن‌ها صحبت می‌کرد بچه‌ها یاد مادرشان بودند که سفر شاه‌عبدالعظیم را در خواب هم ندیده بود.

بعد از چند بار شنیدن صدای گلناز خانم که آقا میرزا را به خانه دعوت می‌کرد بالاخره "جانم های" آقا میرزا با بسته شدن در به اتمام رسید.

ازدواجمیانسالیدختران جوانتغییر
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید