برادرم یک سال از من بزرگتر است
برادرم یک سال از من بزرگتر است. از کودکی همبازی خوبی برایم بود. همیشه و همهجا حامیام بود. مادرم بهیار است و در طول هفته، بیمارستان میرفت. برادرم از من مراقبت میکرد.
روزهایی که مادرم نبود بعد از بیدارشدن و صبحانه خوردن به حیاط میرفتیم و با توپ برادر بازی میکردیم. ماهیهای داخل حوض را حسابی اذیت میکردیم. بعد به داخل اتاق میرفتیم. سبد قرمز بزرگی که اسباببازیهایمان را داخل آن میریختیم را میان پذیرایی پخش میکردیم. تا آمدن مادر گاهی با آنها بازی می کردیم.
هرروز با شوخیهای برادر بیدار میشدم و تا پایان روز یک داستانی برای مادر، درست میکردیم. شیطنتهایمان تمامی نداشت.
شنبه شکستن شیشه و ظروف آشپزخانه، گلدانهای دور حوض با توپ دولایه پلاستیکی برادر.
یکشنبه ریختن ظرف غذا روی فرش به خاطر در ست کردن خانه با پشتی و متکاها، پخش شدن پرهای متکا در جنگ بالشتی، ریختن رخت خوابها وسط پذیرایی به خاطر پریدن روی آنها.
دوشنبه افتادن از نرده حیاط بعد از چند بار سرخوردن و زخمی شدن دستوپاهایمان، خاک بازی با خاکهای باغچه وکندن گلهای رز رونده.
سهشنبه باز گذاشتن آب و پر شدن آشپزخانه از آب، آببازی در حیاط و کشته شدن یکی از ماهی های داخل حوض.
چهارشنبه به آتش کشیدن خاشاک داخل باغچه و سوختن درخت گیلاس گوشه باغچه، نقاشی کشیدن با ذغال روی زمین یا دیوار سیمانی و هزاران اتفاق جورواجور که هرروز برایمان اتفاق میافتاد ویا خلق می کردیم.
پنجشنبه و جمعه با حضور مادر درودیوار خانه به آرامش میرسیدند. و شنبه باز روز از نو آغاز میشد.
آن روز برای انجمن اولیا مادر مرخصی گرفته بود وبعداز مدرسه به خانه برگشت. داخل آشپزخانه مشغول درست کردن کتلت شد. بوی خوش آنهمه حیاط را پرکرده بود. با برادر در حیاط مشغول توپبازی بودیم. به پیشنهاد برادر قرار شد که تکه چوبی را پرت کنیم و طول آنرا اندازه بگیریم.
پرتاب اول با برد برادر خاتمه یافت در پرتابهای بعدی بازهم برادر برنده شد. از اینهمه شکست حسابی دلخور شده بودم هرچه سعی میکردم بینتیجه بود. برادر خسته شد و گفت: برویم ناهار بخوریم.
غرور شکسته شدهام اجازه پایان مسابقه را نمیداد. چند بار چوب را پرت کردم. هر بار کوتاهتر از قبل میافتاد. برادرم روی پله نشسته بود و با نیشخند حرکاتم را به سخره می گرفت. گوشه حیاط تکهای میله آهنی کوتاه دیدم. به سمت آن رفتم و با تمام قدرتم میله را پرتاب کردم. زور جمع شده در بازوانم میله را سبک کرد و به سمت بیرون از خانه به پرواز درآورد.
میله آهنی هلیکوپتروار چرخید واز بالای در به کوچه افتاد. دهان برادرم از این حرکت بازمانده بود. با پرواز میله لبهایم از هم باز شد. صدای خنده شادم با جیغ زنی همزمان شد.
دهان من از شادی و دهان برادر از تعجب بازمانده بود.
به فاصله کمی از این پرواز شکوهمند در خانه با لگدهای شخصی عصبی کوبیده شد.
مادر از پنجره آشپزخانه به برادر دستور داد در را باز کند.
همراه باز شدن در سیلی محکمی به گوش برادر خورد و صدای آن مرا از جا پراند. زنی با مانتو سفید، کیفی پاره و صورتی خونریز پشت در فریاد میکشید. ناسزاهایش بیوقفه بر سر و روی برادرم میبارید. مانتو زن بارگههای خون راهراه شده بود.
مادر از هیاهو به حیاط آمد و با وضع اسفناک زن دستی بهصورت زد. زن را به داخل خانه دعوت کرد وزن ناسزاگویان وارد حیاط شد. برادر هنوز دستش روی صورت بود تا درد سیلی را کمتر کند.
مادر وسایل پانسمان را برداشت و به برادر گفت: با تو کاردارم. اشکهای برادر دانهدانه روی گونه میچکید. بیچاره برادرم که بیگناه چوب مرا میخورد.
بعد از رفتن زن مادر کلی برایمان سخنرانی کرد. تمام جوانب این اتفاق را با مثالهایی که همه به زندان و مرگ ختم میشد، تشریح کرد. در آن شرایط هرگز مادر نپرسید که کدامیک میله را پرتاب کردیم. برادر هم هرگز این موضوع را برای کسی شرح نداد.
ارائه شده در وبسایت ویرگول
https://leilafarzadmehr.ir/برادرم-یک-سال-از-من-بزرگتر-است/