لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

تقصیر کیه؟ کلاه؟ مرد؟ موتور؟ مادر؟ سرنوشت؟...

تقصیر کیه؟ کلاه؟ مرد؟ موتور؟ مادر؟ سرنوشت؟...

روزی روزگاری در همین شهر عظیم وبی حصار که از هر دری آوازی و از هر پنجره‌ای نوری بیرون می‌جهید، خانواده کوچکی، خوش و خرم روزها را به شب وصله می‌کردند.

سال‌های دور، وقتی‌که پسر و دختر خانواده دوران کودکی را می‌سوزاندند، پدر هوای تازه عروس کرد وآنها را در میان بهت و حیرت رهانید. به دنبال بخت جدید شتابان دوید.

آن زمان یکی از ستون‌های خانه، بی‌خبر بار را بر پشت نحیف مادر نهاد. ازآنجایی‌که ایزد منان، زنان را چون کوه استوار آفریده، مادرکمر راست کرد. تمام قدرت را در بازوانش انباشت و مانع فروریختن آوار بر سر دو فرزندش شد.

***

از روستا به امید عوض شدن بخت وتخت، به شهر بزرگ‌تری کوچیدند. یک اتاق در حاشیه شهر در میان جمعیتی که مورچه وار دررفت و آمد بودند گرفتند. مادر روزها را در خانهٔ اعیان به شستشو و روفت و روب می‌گذراند و شب با تنی مجروح و نالان تا پاسی از شب، رخت نو می‌دوخت.

چند سال رنج و زحمت مادر، برای فرزندان چون بادی گذشت. پسر حالا جوانی برومند است. از مادر خواست که کارش را کم کند و چرخ لنگ زندگی را بر دوش او بگذارد.

***

پسر جوان موتوری به اقساط خرید. در بازار مشغول جابه‌جایی عابران وکالا هایشان شد. از ساعات اولیه صبح تا پاسی از شب درآمد کسب می کرد. خرید مایحتاج خانه برایش لذت‌بخش بود.

درآمد پسر افزون شد. حسن خلقی که از مادر ارث داشت او را در بازار سرشناس ومعروف کرد. بیکار نمی‌ماند ، دائم دررفت و آمد بود.

از طلوع خورشید، پلک قلب مادر پرپر می‌زد تا رسیدن فرزند و خاموش کردن این دوچرخ نان‌آور.

چند سال بعد، خانه‌ای با یک حیاط نقلی در مرکز شهر خریدند. لذت خانه داشتن را به نیش کشیدند. حوض آبی وشمعدانی لبه پله عطر دلنشین زندگی را به کامشان سرازیر کرده بود.

***

آن روز از صبح مادر با دلهره از خواب بید ارشد. نماز صبح را طولانی‌تر خواند. به پسر و دخترش نگاه کرد وخدا را بابت این دو نعمت بارها ستود.

نیک می دانست که کلاه ایمنی برای موتورسواران حکم کمربند ایمنی اتومبیل را دارد اما زبانش قاصر بود تااین مهم را به ذهن فرزندش وارد کند. کلاه ایمنی به دسته‌موتور آویزان وپسر هرروز بی‌حفاظ می‌رفت. پاسخ اضطراب مادرهم این بود. "در سر عقل باید بی‌کلاهی عار نیست."هم‌زمان چشمکی به سمت مادر پرتاب و گوشه لبش را به خنده می‌گشود.

مادر چند قل هو الله توشه راهش کرد. حس اضطراب مادر اورا مشوش کرد. کلاه روی دسته‌موتور می‌رقصید و دهانش را به چپ وراست می‌چرخاند.

کنار خیابان پایش را به‌جای جک حائل موتور کرد و کلاه را روی سر گذاشت. گرمای تابستان از اوایل صبح با شدت خود را به رخ عابران می‌کشید.

بعدازظهر بود از گرما کلافه شد. کنار خیابان روی لبه جدول نشست و کلاه را از سر بیرون کشید. نفس را با صدا بیرون داد و به اطراف نگاهی کرد. موتورسوارهای بی شماری درحرکت بودند تا با شتاب مجنون وار، بار یا عابری را به مقصد برساندند. خطوط ویژه اتوبوس، محل عبور موتورسوارهایی شده بود که تا یک متری اتوبوس به مسیرشان ادامه می‌دادند.

مسخ‌شده بود ونمی توانست از جا بلند شود. تک‌تک روزهایی که بار برده بود را به یاد ‌آورد. زباله های روان داخل آب جوی او را با خود به سالهای گذشته برد.روزهایی که برای بدست آوردن یک لنگه بار تا غروب در خیابانها می چرخید.

صدای شکسته شدن شیشه و بعد صدای افتادن جسمی روی زمین او را از رؤیایش بیرون کشید. دو مرد در دو سوی جدول افتادند. رودی سرخ و کف‌آلود در زیر آن‌ها جاری شد. مردم از هر سو دور آن‌ها را گرفتند و پسر جز توده ای فیلمبردار چیزی ندید.

از جا برخاست و سوار موکب مرگ شد. نامی که بارها چشیده بود. نمی‌دانست که عاقبت او هم‌ چنین است.با خود اندیشید من همیشه مراقب هستم.

به دفعات تصادف داشت ولی آن‌قدر مهم نبود که مادر را نگران کند.

***

پیمانه سی سالگی لبریز شد. مادر اصرار داشت که همسری اختیار کند. دختر همسایه رابارها دیده بود که آسه می‌رود و سنگین برمی‌گردد. از مادر خواست تا نشانی از دختر بگیرد.

آن شب مادر برایش مژده آورد. رضایت خانواده دختر کامش را شیرین‌تر کرد. با تصورقامتش در لباس دامادی روی شب را سفید کرد.

صبح با نوای خروس همسایه بیدار شد. بدون صبحانه راهی بازار مکاره شد. خورشید مرداد مردم را کلافه کرده بود. هیاهوی نامأنوسی دل مادر را ریش کرد. با پسر تماس گرفت احساسش را انتقال داد.

***

مشتری بدقلق اول صبح، مرتب زیر گوشش ساز عجله را مینواخت. از میان اتومبیل های ریز ودرشت گذشت واو را به سرمنزل مقصود رساند.

در مسیر برگشت دو برادر که قصد خرید لوازم سیسمونی داشتند را به خیابان جمهوری رساند. پنج دقیقه تا مقصد مانده بود. چراغ چشمک‌زن سرخ را با گاز بیشتر رد شد.

مادر قورمه‌سبزی را به عشق پسر بار گذاشت. لبه حوض نشست و کمی نان ریز شده برای ماهی‌های قرمز داخل آب ریخت. ماهی قرمز خالدارمحبوب پسر، روی آب آمد وچند بار دهانش را باز وبسته کرد. کف حوض نشست. با موجی نامرئی به پشت‌روی آب خوابید.

جاذبه ناگهان قطع شد. او همراه دو برادر و دو راکب موتور روبرو در فضا معلق ماندند. زمان متوقف شد.

پسر خود را در لباس دامادی دست در دست مژده دید. تمام فامیل برای عرض تبریک صف ‌کشیدند. هر بار که به‌صورت مژده نگاه می‌کرد، قلبش فشرده و خون سرخ به صورتش سیلی می‌زد.

دو برادر همسران را در بیمارستان همراه کودکانشان در آغوش گرفتند. خوشحال بودند که همان‌طور که دوقلو به دنیا آمده‌اند، فرزندانشان هم تاریخ تولد یکسان دارند.

مردان روبرو هم با خانواده دل را به جاده‌ها سپردند. کودک بیمارش یک هفته بود که شفا یافته بود و می‌خواستند برای عرض ارادت به زیارت بروند.

صداها برگشت وهر پنج نفر مانند برگ‌های پاییزی خزان شدند. شکسته شدن استخوانها در همهمه بوق وترمز ماشینها گم شد. پسر سرش به لبه جدول خورد

سر را روی بالش سرد وسیمانی جدول گذاشت. آخرین تصویر ذهنیش، مادررنجیده با صورت خراشیده وخونریز بود.

موتورسوار سال‌های قبل در نظرش مجسم شد و مردمانی که به‌سوی آن‌ها با دوربین می‌دویدند. برای جبران آرزوهای بربادرفته آهی عمیق کشید و در دم جان داد.

دو کلاه ایمنی هم کمی آن‌طرف تر فرفره وار در چرخش بودند.

ارائه شده در سایت ویرگول

https://leilafarzadmehr.ir/تقصیر-کیه؟-کلاه؟-مرد؟-موتور؟-مادر؟-سرن/

موتورتقصیرکلاه ایمنی
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید