تکههای نان سنگک
برای انجام امور ازدواج باید به اداره ثبتاحوال مراجعه میکردم. شال قرمز به همراه کتانی رنگی رنگی و لباس اسپرتی بتن داشتم و کوله خاکستری را با خود حمل میکردم. حسی نداشتم انگار اینم مثل بقیه کارها باید انجام میشد. الآن که فکر میکنم باید توی اون لحظه شاد بودم ولی خالی از احساس کارها را پیش میبردم.
وارد سالن بزرگی شدم که دورتادور آن را با پارتیشنهای شیشهای از ورودی اتاقها جدا کرده بودند . برای رفتن به هر اتاق باید از سد پارتیشنها رد میشدید. روی تمام شیشهها با کاغذهای آ 4 اطلاعاتی نوشته بودند. اتاق دریافت مدارک در کنارش صندوق، اتاق بررسی مدارک کنارش صندوق، اتاق بایگانی پهلویش صندوق و...
در چهار طرف سالن بزرگ صندلیها را همردیف کرده بودند. وسط سالن مثل پیست رقص خالی بود تا افراد بهراحتی در بین اتاقها گردش کنند. جمعیت زیادی در وسط جمع بودند. افرادی که روی صندلیها نشسته بودند با نگاههای خالی از احساس اطراف را بررسی میکردند و مدارکی در دستانشان معطلمانده بود که آنها را زیرورو میکردند؛ و این روند مثل تایپیستی که وقتی به انتهای خط میرسد کلید اینتر را میزند تکرار میشد.
تمام نوشتههای روی دیوارهای شیشهای را مرور کردم اتاقی که مربوط به کارم باشد، ندیدم. برای قرار صبحانه با نامزدم هم یک نان سنگک گرفته بودم، نمیدانم چرا فکر نکردم که در کافهای که قرار داریم حتماً نان برای صبحانه سرو میشود. خلاصه... به سمت اتاق نزدیکی گام برداشتم .خانمی که پشت کانتر با چادر عربی ایستاده بود؛ سرش را تا صفحه گوشی پایین برده بود. با صاف کردن صدا و بعد هم سلام بلندی بالاخره ناز و کرشمههایش را پایان داد و سرش را به سمت من بالا آورد . چشمهای جامانده در کاسه چشم را ریز تر کرد، صدایش را تا حد امکان نازک کرد وکشدار گفت:«بفرمایید.»
-«ببخشید برای انجام این کار آمدهام (یادم نیست چهکاری بود)» دستها را روی دسته صندلی گذاشت و آن را به پشت هل داد و از جا بلند شد. دستها را به زیر کش چادر برد و آن را دو باره مرتب کرد و بعد هم بیرون آمد ونان سنگک که روی دستم سنگینی میکرد را گرفت و در نایلونی که درون کانتر آویزان بود قرارداد. با لبخند پیروزمندانهای وراندازم کرد. من که از حرکتش در شوک بودم حتی نتوانستم دهان بازماندهام را ببندم. فقط چشمهایم بین نان و دستهای خالی و چشمهای شرور و نایلون وکانتر دررفت و آمد بود.
مدتی گذشت که برگهها را از دستم کشید و گفت:«بزار ببینم حرفت چیه؟» صفحه اول برگه ها را نگاه کرد و با تکرار لبخندش گفت:«اسمت رو باید عوض کنی!» فکر کردم اشتباه شنیدم، گفتم:«چی چرا باید اسمم رو عوض کنم؟ چه ایرادی داره؟ من برای گرفتن مجوز ازدواج اومدم چه ربطی به اسمم داره؟»
نگاهش را مستقیم به صورتم خیره کرد و گفت:«من باید بدانم یا تو؟»
هرچه با او کلنجار میرفتم کمتر نتیجه میگرفتم. صدایم دیگر تحت اختیارم نبود و هرلحظه بالاتر میرفت. صبرم را لبریز کرده بود نامزدم در کافه منتظرم بود و من برای گرفتن یک امضا مجبور بودم کل هویتم را عوض کنم. فریاد زدم:«این خرابشده رئیس نداره؟» دیگر برای همهچیز خودم را آماده کرده بودم. تمام قدرتم را در حنجره ذخیره کردم و فریاد زدم.
از اتاق انتهایی سالن مردی با کتوشلوار مشکی و کفشهای براق و موهای سیاه درحالیکه دست راستش را به سمت دکمه کت برده بود تا آن را ببندد و اسلحه را مخفی کند به سمتم آمد. برای مردن هم آماده شدم خستهام کرده بودند. برای هر کاری به هر سازمان و اداره دولتی مراجعه میکردی آنقدر بازیات میدادند که مجبور میشدی از خیر انجام کار بگذری و در عوض اگر سرکیسه را شل میکردی در کسری از ثانیه به کارت میرسیدی. همه این حرفها را با خودم تکرار میکردم تا وقتی جلوی رئیس رسیدم بیوقفه برای توجیه فریادهایم بگوییم . از همه مهمتر اینکه هویتم را زیر سؤال میبردند من بیش از 45 سال با این اسم وفا میل زندگی کردم حالا چطور خودم را کس دیگری که حتی در نگاهم او را نمیشناسم معرفی کنم.
پشت سر مرد بدون حرف وارد اتاق بزرگ رئیس شدیم. یکی از دیوارهای اتاق با شیشههایی قدی پوشیده شده بود و منظره باغ سرسبزی نمایان بود که گلهای رز پیچیده روی تنه کاجها آنقدر زیبا بود که انگار درخت کاج را با ریسههای رنگی برای کریسمس تزئین کردهاند. چشمم را در اتاق چرخاندم پشت میز بزرگ کنفرانس در انتهاییترین صندلی مردی میانسال با ریشی توپی که بیشتر آن سفید و موهایی به همان رنگ با لبخندی که مفهومش را نفهمیدم مرا نظاره میکرد. دستم را به داخل شال بردم و موهایی که اصلاً فکر بیرون آمدن را هم نداشتند دوباره به داخل شال فرستادم. شالم را سفت ومحکم روی شانه مرتب کردم.
لبخند روی صورتش را بیشتر کرد تاکمی آرامش را به من تحمیل کند .در مواجه باکسی که نمیشناختم لبخند دندان نمایش آشفته ترم کرد. به اطراف نگاهی انداختم . مبلهای چرمی سیاه با رگههای کرمی که آن را شبیه پوست گورخر کرده بود در گوشه ای چیده شده بود. نگاهم به تابلو پشت مرد روی تصویر اسبی که لگامش را مردی کوچک با شدت به سمت اسارت میکشید خیره ماندم.
لحظاتی اسب را با صدای شیهه در پس تابلو تصور کردم و دلم برایش سوخت. بیچاره.
با صدای آمرانه مرد مسن که مرا مخاطب قرارداد تکان خوردم و صورتم را به سمت او چرخاندم. نگاهش کردم و در جوابش تمام ماجرا و توهینهای کارمند او را تعریف کردم و در آخر هم با قیافه حقبهجانب گفتم:«مگر شما برای خدمت به ما اینجا نیستید چرا باید بهجای دستور امضا مدارک، از من بخواهند اسم خودم را عوض کنم.» در تمام مدت لبخند مرد مسن روی لبش همچنان باقی بود و مرا حرص میداد.
از پشت میز بلند شد و به سمت مردی که مرا با خود آورده بود رفت و خواست تا کارمندش را صدا بزند. مرد پاها را به احترام کنار هم زد و با صدای بلند خانم ...صدا کرد. بعد از کشوقوسهای بسیار که از حوصله شما خارج است بالاخره خانم عزیز قبول کردند که کارم را انجام دهند. از مرد مسن که هنوز لبخند داشت تشکر کردم و از اتاق بیرون آمدم.
در راهرو تکههای نان سنگک را در دستان تمام حاضران در سالن دیدم. مردی کنار کوله من نشسته بود و تکه بزرگ نان را با لبهایش نگهداشته بود و لقمهلقمه آن را میجوید. نگاهی به کارمند که موذیانه میخندید کردم و او را در حال وارسی کوله یافتم با شکار نگاهش بهسرعت محل را ترک کرد. به سمت کوله رفتم تازه یادم آمد که گوشی که دخترم برایم خریده و کیف پولم و مدارک مهم همه در کوله بیرون اتاق جامانده است. وقتی به کوله رسیدم داخل آن را با وسواس باز کردم و وقتی گلهای رز سیاهوسفید پشت قاب گوشی را دیدم نفسی آسوده کشیدم و تکه بزرگ نان که میرفت مرد را خفه کند از دهانش بیرون کشیدم و با حرص مدارک را از زیردست کارمند بیرون کشیدم. تمام حس حقارت ، خستگی ، عصبانیت ، استرس، بیزاری وتنفرم را در حنجرهام ریختم و با فریادی بلند از خواب بیدار شدم.