ویرگول
ورودثبت نام
لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

جملات زیبای کتاب بادبادک باز

نکات و جملات جذابی که در این کتاب موردتوجه‌ام قرار گرفت برایتان نقل می‌کنم.

-پدرم مثل نیروهای قهری طبیعت، نیرومند بود. یک پشتون بلندبالای واقعی با ریشی انبوه، موهای پرپشت مجعد قهوه‌ای‌رنگ که در یک‌دندگی همچون خود او بود.

-پدر ملأ می‌گوید که شراب حرام است. پدر گفت می‌بینم که داری چیزهایی که در مدرسه یاد می‌گیری با آموزش عملی قاطی می‌کنی.

-فقط یک گناه در عالم وجود دارد، فقط یکی، آن‌هم دزدی است. هرگاه مردی را به قتل برسانی، زندگی را از او می‌دزدی، حق زنش را برای داشتن شوهر می‌دزدی، همچنین حق بچه‌هایش را برای داشتن پدر می‌دزدی، وقتی‌که دروغ می‌گویی حق طرف مقابل را برای آگاه شدن از حقیقت می‌دزدی. وقتی کسی را گول می‌زنی آن‌وقت انصاف و عدالت را از او می‌دزدی.

-آن‌ها غیر از به هم بافتن مشتی مهملات و چرند وبرند کار دیگری بلد نیستند. فقط خدا به ما رحم کند که افغانستان به دست آن‌ها نیفتد.

-بچه‌ها که دفتر نقاشی نیستند که با هر رنگی که دلت بخواهد آن‌ها را رنگ کنید

-باید همه این چیزها را نادیده گرفت. چون غلبه بر تاریخ کار ساده‌ای نیست. همین‌طور غلبه بر مذهب. به‌هرحال من پشتون بودم واو هزاره‌ای. من سنی بودم واو شیعه، و هیچ‌چیز نمی‌توانست این چیزها را تغییر دهد.

-ثانیه‌ها به‌کندی می‌گذشت. هرکدام رازمانی به‌اندازه ابدیت از دیگری جدا می‌ساخت. هوا سنگین و دم‌کرده و جامد بود.

-بادبادک‌ها ورق کاغذهای نازکی بودند که این دودنیا را به هم وصل می‌کردند.

-گفتن این حرف برایم ناراحت‌کننده و سخت است، ولی ناراحت شدن از حقیقت، بهتراز آرامش پیدا کردن با یک دروغ است.

-آن‌قدر بی‌شیله‌پیله بود که آدم پیش او کم می‌آورد.

- برق نگاهش را همچون پرتو سوزان خورشید بروجودم احساس کردم. این عقب نشینی شکستی بزرگ محسوب می‌شد به‌خصوص برای من.

- این موضوع اگرچه کمی عذاب‌آور بود، ولی از سوی دیگر وجود کسی که همیشه از نیازهای آدم باخبر باشد آرامش‌بخش بود.

- آن‌ها به دنباله‌های درخشان و مواج خود، همچون شهاب‌سنگ از آسمان فرومی‌افتادند و برای تعقیب‌کنندگان بادبادک‌ها جایزه می‌آوردند.

-همان‌طور که توی مدرسه می‌گفتند خدایی وجود داشت، اراده کرده بود که من برنده شوم، نمی‌دانم پس بقیه بچه‌ها برای چه به بازی ادامه می‌دادند.

- ناگهان امید به فهم و آگاهی شد. من می‌خواستم برنده شوم. حالا دیگر فقط مسئله زمان در میان بود.

-رخت و لباس‌هایی که در حیاط خانه‌ها بر روی‌بندها آویزان بودند با وزش نسیم، مثل پروانه‌های رنگارنگ به حرکت درمی‌آمدند.

-گریه آدم‌های بزرگ‌سال همیشه مرا به وحشت می‌انداخت چون اعتقاد داشتم پدرها هرگز گریه نمی‌کنند.

-چراغ‌های جلو اتومبیل روشن شد و دو مخروط نور در میان قطرات باران ایجاد کرد.

باران همچون نقره مذاب به پایین می‌ریخت.

-هوا خوب نبود خیلی سنگین و غلیظ بود. تقریباً جامد بود. هوا نباید جامد باشد. دلم می‌خواست با دست‌هایم هوا را چنگ بزنم و آنرا تکه‌پاره کنم وتوی شش‌هایم فروکنم.

-خاطره‌ای شیرین از گذشته، ردپای رنگی قلم‌مو بر صفحه خالی و خاکستری زندگی.

- توی دنیا فقط سه تا قدرت واقعی وجود دارد. آمریکا نجات‌دهندهٔ بی‌پروا، بریتانیا و اسرائیل. بقیه آن‌ها هم پیرزن‌های غرغرو هستند که دائم از این‌وآن غیبت می‌کنند و ور مفت می‌زنند.

-اعراب اگر راست می گویند و فقط حرف نمی‌زنند، پس چرا باهم متحد نمی‌شوند تا به فلسطینی‌ها کمک کنند تا پوزهٔ این اسرائیل را به خاک بمالند.

- تقریباً دو سال بود که به ایالات‌متحده آمده بودیم و من هنوز در حال ستایش شکوه و عظمت این کشور بودم.

-کابل برایم شده بود شهر ارواح، شهری پراز ارواح لب‌شکری.

- خلاصه یکشنبهٔ افغانی‌ها توی بازار کهنه‌فروش‌ها، بدون چای، سیاست و غیبت اصلاً طی نمی‌شد.

- کلماتی که بر زبان می‌آورد خیلی شبیه لباس پوشیدنش بود: مستعمل و بیش‌ازحد براق.

- از چشمان آبی درخشانش نمی‌شد فهمید چه افکاری در پشت آن‌ها نهفته است.

-هر جور که حساب می‌کردید آن سؤال با توجه به معیارهای افغانی بسیار گستاخانه بود.

-توی رختخواب به رقص سایه‌روشن نور خورید در چشمان ثریا اندیشیدم و به فرورفتگی ظریف استخوان‌های شانه‌اش.

-لبخندهای مخفیانه و نگاه‌های دزدکی و پوزش طلبانه، در مواقعی که حواس ژنرال جای دیگری بود.

- می‌توانستم لبخند درونی بابا را تجسم کنم که به پهنای آسمان کابل بود. در شب‌هایی که سپیدارها در زیر وزش باد می لرزیدند و جیرجیرک‌ها توی باغ غوغایی به راه انداخته بودند.

-زندگی همچون قطاری است که باید سوار آن شد.

-مثل بالهای گشوده پرنده‌ای در حال پرواز بود و بینی خوش‌تراشی که شبیه یکی از حروف قدیمی عربی بود چهره شاهزاده خانم مجالس باشکوه رقص را داشت.

- بیا هنوز راهی برای جبران خطاها گذشته وجود دارد.

- همیشه در مورد کلیشه‌ها به ما توصیه می‌کرد: باید مثل طاعون از آن‌ها دوری‌کنید.

-حس غریزی نیرومند برای درک مطالب ناگفته داشت.

-از آن‌هم بدترند، خیلی بدتر، اصلاً نمی‌گذارد انسان باشی.

-ما افغانی‌ها مردم دل‌مرده و افسرده‌ای هستیم.

- امیر جان واقعاً روشی افغانی تراز این برای مردن سراغ داری.

- فکرکنم بعضی قصه‌ها نیاز به گفتن ندارند.

-از من حق داشتن این حقیقت که برادری دارم، از حسن هویتش را، از علی شرف و آبرویش را، تنگ و ناموس اش را.

-زیر پرتو آسمان سرخ‌رنگ همچون نیم‌سایهٔ تیره‌ای به نظرم می‌رسید.

- به‌عنوان یک افغانی می‌دانستم خود را به موش‌مردگی زدن بهتراز گستاخی است. به‌زور لبخند کمرنگی زدم.

-وقتی از مرز گذشتیم نشانه‌های فقر در همه‌جا به چشم می‌خورد.

- جنگ در افغانستان، مرد و پدر را به غنیمتی نایاب تبدیل کرده است.

- دوتا افغانی را که هرگز همدیگر را ندیده‌اند توی یک اتاق برای ده دقیقه بگذار، آن‌وقت خواهی دید که آخرسر با همدیگر فامیل از آب درمی‌آیند.

-طالبان جوان هم شلاق به دست لابه‌لای سکوها می‌گشتند و هرکس را که بلند هورا می‌کشید می‌زدند.

- هیچ‌وقت معنی آزادی را درک نمی‌کنی مگر این‌که خودت آنرا تجربه کنی، یعنی توی اتاقی پراز هدف باشی بگذاری گلوله‌ها بدون هراس از حس گناه و پشیمانی رها شوند وبدانی انسان پاک‌دامن و پرهیزگار و لایق هستی که اردهٔ خداوند را اجرا می‌کند.

- این موضوع توجه کنی که فقط آن‌کسی که وجدان ندارد و از انسانیت بویی نبرده غم و دردی ندارد.

- امیر نیمه مشروع مورد تأیید اجتماع، نیمه‌ای که نماینده‌ی همه ارزش‌های موروثی پدرش است.

-در افغانستان کودکان بسیار زندگی می‌کنند ولی کودکی زیادی وجود ندارد.

-بابام همیشه می‌گفت حتی آدم‌های بد را هم نباید اذیت کرد. چون‌که آن‌ها بلد نیستند کار دیگری انجام بدهند. تازه آدم‌های بد هم گاهی اوقات یک کارهای خوبی انجام می‌دهند.

-از اینکه مردم کشورم به دست خو سرزمینشان را نابود می‌کند به خشم آمدم.

-توی کابل آب‌لوله‌کشی هم مثل پدر خیلی کمیاب ونادربود.

-یکی از چیزهایی که آمریکا به من آموخته این است که عقب‌نشینی کردن به معنی پذیرش شکست است.

-مشکل شما افغانی‌ها این است که یک مقدار گیج وسربه هوا هستید.

- آرامش یعنی آرامش، صلح، ایمنی خاطر، آرام یعنی کم کردن پیچ زندگی. اما سکوت به معنی تا ته بستن پیچ است، بستن دکمه به‌طوری‌که اصلاً صدایی از دستگاه بیرون نیاید.

بادبادک بازجملات نغزافغانستان
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید