جوانمرگ(ذائقه پشه)
سروصدای بقیه اهل خانه را شنید. در گوشهای پنهان شد. در ظرفها را یکییکی بستند و داخل سبد گذاشتند بعد به صندوق ماشین منتقل کردند. به خود کشوقوسی داد تا خستگی خواب شب را به در کند. به اطراف نگاه کرد میوههای مختلف در اطرافش پر بود. به سراغ هرکدام رفت و گاز جانانهای گرفت.
حسابی سیر شد در گوشهای به پشت خوابید؛ دست راست را زیر سر گذاشت و پای چپ را روی پای راست انداخت، دست دیگر را روی شکم برجسته قرارداد و سرش را به اطراف چرخاند.می توانست سالها دراین گوشه دنج زندگی کند.رویای قصری از میوه با لیوان های پرشده از شربت های سرخ وتازه دید.
تکانهای اتومبیل چرت نیم روزش را پاره کرد ولی بازهم بهآرامی خوابید تا ادامه رویا را سیر کند.
بازهم سروصدای بقیه را شنید. اتومبیل متوقفشده بود. یکییکی سبدها را از داخل صندوق خالی کردند و روی زیلو کنار رودخانه قراردادند.
از لای درز ظرف صدا و حرکت تند رودخانه را به همراه بوی خزهها حس کرد. ظرف میوه را بیرون آوردند. بهمحض باز شدن درسبد، باسیلی پسرک به سمت تختهسنگی در وسط رودخانه پرتاب شد. قبل از اینکه با سر به سنگ برخورد کند بالهایش را باز کرد. بهآرامی روی تختهسنگ فرود آمد.
لبخندش را دنداننما و همراه زبانش که تکان میخورد به پسرک بی ملاحظه نشان داد.
ناگهان حجمه ای از آب روی سرش آوار شد. با زحمت به آنسو نظر کرد. پسر و دختر کوچک از کنار رودخانه آب را با تفنگ به سمت او پرتاب کردند. خود را به سمت درخت تبریزی حاشیه رودخانه رساند و از آن بالا به پایین نگاه کرد.
همراهانش غذایشان را به سیخ کشیدند. وقتیکه حواسشان نبود به روی آنها شیرجه رفت و گاز بزرگی از آن برداشت و به سمت درخت برگشت.
حال خوبی نداشت خیلی تشنه بود. نمیدانست چطور رفع تشنگی کند.
در پس ذهنش چیزی را به یاد آورد. گویا باید از خون تازه و خوشبو مینوشید تا سیراب شود. از فاصله دور بوی خون تازه و خوشمزه را حس میکرد ولی دیرزمانی بود که دیگر این بو را حس نکرده بود. دستی به بینی خود کشید شاید در اثر ضربه کندهشده است. تیزی نوک بینی را حس کرد. دوباره شامه را تیز کرد؛
بوی خون چرب، دودی، نیکوتین دار، بوی سلولهای سرطانی شیمیدرمانی شده، بیمار کرونایی را همزمان حس کرد. حالش دگرگون شد به سمت دیگر رویش را چرخاند هر آنچه از صبح در معده جمع شده بود را یکباره بالا آورد.
با گلویی که میسوخت روی تنه درخت ولو شد. بالهایش را به طرفین باز کرد بینی خود را دوباره تیز کرد. بو کشید بویاییاش بهیکباره کم شد.
دود کباب تمام شامهاش را پر کرد. با زحمت از جا بلند شد به سمت درخت دیگری رفت.
دلش ضعف رفت.
خواست دوباره کباب را امتحان کند ولی تشنگی عقلش را زائل کرد. با دلی لرزان به سمت پسرک، نزدیک سیخهای چیده شده در سینی رفت و روی دستش نشست . قبل از اینکه مزه خون را متوجه شود با ضربهای درحسرت خون تازه با بوی کباب ماند.