لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

حمله گازانبری

حمله گازانبری

بالاخره نوبت ما شد من و دوستانم بعد از تاریکی و خاموش شدن آخرین چراغ‌های شهر، وقتی‌که همه به خواب رفتندوسکوت حکمران شد، آرام از جا بلند شدیم و هرکدام برای انجام مأموریت به جهتی حرکت کردیم.
مأموریت، تهیه آذوقه برای زن و فرزندان است. بی‌صدا طوری که صدای قدم‌هایمان سکوت را بیدار نکند، پیشروی را آغاز کردیم. به اتاق‌ها سرک کشیدم. اتاق کودکان با چراغ‌خواب آبی که ستارگان را در سقف و قسمتی از دیوار نقش زده بود، کمی روشن‌شده بود. دختر عروسک خرسی صورتی خود را در بغل گرفته بود و دست خرس پشمالو روی صورتش را نوازش می‌کرد. پسر هم‌تخت خود راباعروسک باز راکل، شریک شده بود. به چهارگوشه اتاق سرک کشیدم اثری از خوراکی پیدا نکردم. از میزتحریر بالا رفتم لب تاب روشن مانده بود. خواستم به او هم استراحت بدهم روی دکمه‌ها پریدم. ناگهان با صدای پیپ بلندی روشنایی صورتش دوچندان شد از ترس خود را به پایین پرت کردم.
گشتی زدم ظاهر در اینجا اثری از قوت نیست. از درز اتاق به سمت اتاق بغل رفتم نور چراغ مطالعه فضا را روشن کرده بود. بی‌صدا به سمت دیگر رفتم. پدر از روی تخت با شدت بلند شد و چراغ اتاق‌خواب را روشن کرد.
زن ناگهان از پشت میز مطالعه به روی میز پرید. قبل از اینکه چراغ روشن شود خود را به زیر تخت رساندم و در انتهایی‌ترین نقطه غیرقابل‌دسترس مخفی شدم و دسته‌ایم را روی دهان گذاشتم تا مبادا صدایم بیرون بیاید.
چراغ مطالعه با خمیازه‌ای کش‌دار خوابید. صدای خروپف پدر نشان از وضعیت سفید داشت. محل اختفا را به‌قصد آشپزخانه ترک کردم. زیر و روی کابینت و اطراف را جستجو کردم ولی امشب ظاهراً عملیات با شکست روبروست. بوی خوبی از گوشه تراس به مشامم رسید. از گوشه درخودرا به تراس رسانده و مقداری شیرینی برداشتم و به‌سرعت به خانه برگشتم.
با آغاز روز جنب‌وجوشی در خانه برپاشده است. مادر با خواهرش مشغول جابه‌جایی اثاثیه منزل هستند. تخت‌ها را جابه‌جا کردند رویه تخت‌ها را شستند، کمد، کابینت، مبل‌ها تمام وسایل خانه را تکاندند. انگار دنبال چیزی می‌گشتند. شاید هم تدارکات میهمانی شب را آماده می‌کنند. ولی خبری از سوروسات نیست. همیشه به‌وقت میهمانی پدر با دستان پر به خانه‌برمی گردد و با لیست جدید به بیرون هدایت می‌شود. خبری از پدر نیست.
آفتاب لباس زردش را جمع کرده و آرام به خانه‌برمی گردد. گرسنگی امانم را بریده است. شب گذشته نتوانستم سد جوع کنم. شیرینی فقط شکم بچه هارا سیر کرد. امشب مستقیم به تراس می‌روم با دو سه بار رفت‌وبرگشت حسابی دلی از عزا درمی‌آورم. اگر بتوانم الآن تا قبل از بسته شدن در تراس وارد شوم، آذوقه بیشتری جمع می‌کنم ولی این رفت‌وآمد وجابه جایی کارم را سخت کرده است.
پدر دستکش پوشیده است انگار قصد کمک به مادر را دارد، یا می‌خواهد ظرف هارا بشوید. ابزار و وسایل خاصی را با خود به خانه آورد. جعبه چوبی که دورش را با توری فلزی پوشانده بودند و چند تیوپ رنگی بنفش و سبز، مقداری مقوا و کاغذ، پفک و سوسیس (که عاشقشونم). جعبه فکرم را مشغول کرده است، انگار قصد دارد برای فرزندان کاردستی درست کند، حس خوبی به آن ندارم….. و اما خوراکی معمولاً پدر برای بچه‌ها این خوراکی‌ها را نمی‌خرد!!!!
دوستانم صدایم می‌زنند راجع به عملیات شب، رئیس جلسه اضطراری گذاشته است. به سمت مخفیگاه رفتم تا برای عملیات شب نقشه درست‌وحسابی بکشیم. رئیس جلسه بعد از کش‌وقوس‌های بی‌مورد، آنچه را که خود در نظر داشتم را دوباره برایمان تشریح کرد. بعد از چند ساعت معطلی همه دوباره به محل عملیات برگشتیم. منتظر خاموشی بودم. بوی مطبوعی به مشامم رسید. گرسنگی امانم را بریده است. ولی تا تاریکی مطلق باید صبر کنم.
بو کشیدن را ادامه دادم آرام و آهسته بی‌صدا خود را به اتاق رساندم بوی مطبوع سوسیس نازنین بود که در فرشی سفید، خانمانه برجایش تکیه داده بود. به نزدیکش رسیدم. خبری از اهل منزل نبود. دماغم را به سوسیس نازنین نزدیک و نزدیک‌تر کردم. مست شده‌ام دیگر توان ایستادن ندارم خود را با شوق فراوان روی سوسیس پرت کردم تا گازی جانانه از عزیز دل بگیرم. به‌محض برخورد حس کردم مایع لزجی دست‌وپایم را کثیف کرد. با خودم فکر کردم بعد از خوردن سوسیس برای نظافت به فاضلاب سری می‌زنم. سرم را بلند کردم تا لقمه داخل گلویم را قورت بدهم، به‌اندازه کوه سنگین شده است. دست‌وپایم گیرکرده، توان حرکت ندارم. تازه موقعیت را درک کردم. چسب همه وجودم را گرفته است. دیگر تاب نیاوردم، شروع به درخواست کمک کردم. رئیس که در اطراف پرسه می‌زد و به همه دستور می‌داد، داخل آشپزخانه مشغول بود. جعبه را دید. داخل آن را با گردو تزئین کرده بودند و فرشی قرمز برای رئیس پهن‌شده بود رئیس با غرور به سمت گردو رفت. به‌محض لمس آن، جعبه با صدای بلند “تاق “بسته شد. رئیس از ترس خود را به درودیوار می‌کوبید. از صدای بلند جعبه دوستانم هم در فرش‌های سفید اطراف گیر کردند.
با حسرت به او نگاه کردم الآن که فکر می‌کنم متوجه می‌شوم چندساعت گوش دادن به حرفهای بی سروته همین رئیس نادان این بلا را برسرمان نازل کردو از اتفاقات داخل خانه غافل شدیم.
چراغ اتاق‌ها روشن شد. پدر با لبخند درحالی‌که بشکن می‌زد به سمت من آمد. مادر را صدا زد “بیا خانم میهمان ناخوانده خود را نمایان کرد. گفتم دیشب سایه او را دیدم.”


من نادان جیغ‌های جگرخراشم را برای رهایی از گلو خارج می‌کردم شاید دل پدر نرم شود و رهایم کند. مادر چند عکس یادگاری از من و سوسیس نازنین و چسب گرفت و در شبکه‌های اجتماعی برای عبرت موش‌های نادانی که وقت را به بطالت می‌گذرانند، گذاشت. درنهایت من و فرش سفید، سوسیس نازنین ودوتن از دوستان را به داخل سطل زباله داخل خیابان، پرت کردند و در آهنی سنگین آن را محکم بستند. من و دوستان و سوسیس نازنین در فرش سفید به ابدیت پیوستیم و از عاقبت رئیس خبردار نشدیم.

حملهتلهموشهاانتحار
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید