در این مطلب با نقل داستان قدیمی خاله پیرزن و مهمانهای ناخوانده برای کودک 4 ساله همراه شما هستیم.
ساعت ده شب بود احساس خوابالودگی داشتم. سروصدای کمند وکسرا هم حسابی بالا رفته بود. کمند را بغل کردم وبه سمت اتاق خواب بردم تا شاید اورا خواب کنم. روی تخت دراز کشیدیم. با مقاومت کمند بالاخره داستان را آغاز کردم.
-عمه داستان اون پسره را می گویی که رفت زبان سگ وقورباغه وپرنده هارا یاد گرفت.
-دوست داری آن را بگویم.
-نه یکی دیگه بگو. آهان کدو قلقله زن را بگو.
جرقهای در ذهنم روشن شد تا قصه پیرزن ومهمان ناخوانده را بگویم.
دستم را زیر سرش بردم واورا خواباندم. چشمهای سیاهش را به دهانم دوخته بود تا تک تک کلماتم را یاد بگیرد.
یکی بود یکی نبود. یک پیرزن بود، خانهای داشت. به اندازهٔ یک غربیل.
-خونش کدو بود همون کدو قلقله زنه بود دیگه؟
-نه عزیزم این فرق داره.
-خوب پیرزن بود دیگه.
- این یکی دیگه است. باز برای لحظهای دهانش را بست.
-اطاقی داشت، به اندازه یک قربیل. درخت سنجدی داشت، به اندازهٔ یک چیله وجارو. یک خرده هم جل و جهاز سرهم کرده بود، که رف و طاقچهاش خشک و خالی نباشد.
- قربیل چیه؟ چیله وجل وجهاز چیه؟ رف وطاقچه دیگه کجاست؟
-قربیل به یک چیزی مثل اَلک میگویند
اَلک چیه؟
-بااون آرد را الک میکنند. دیدی عمه مهدیه کیک درست می کنه با الک آرد را الک می کنه.
- آهان یادم آمد همونی که توریه. دیدم. یادته عمه مهدیه از اون نون خوشمزهها درست میکرد. دلم خواست برم یه تکه کیک بخورم بیام. قبل از اینکه از جا بلند بشه گفتم": کمند بزار داستانم را بگم بعد برو. دوباره به زحمت توی تخت بغلم نگه داشتم. داستان را ادامه دادم وخوشحال شدم که بقیه کلمات را فراموش کرد.
خاله پیرزن یک شب شامش را خورده بود که دید باران با شدت میبارد. صدای رعد وبرق پشت سر هم شنیده میشد.
تنش مور مور میشد. رختخوابش را انداخت و رفت توش خوابید.
در حالیکه تعریف میکردم با دستام وهو هو کردن صدای باران وباد را برایش شبیه سازی کردم.
-عمه الان باید اینطوری حرف بزنیم وصدایش را آرام کرد و نجواگونه حرف زد.
ادامه داستان را مثل پچ پچ کردن در گوشی براش تعریف کردم.
- خاله هنوز چشمش گرم نشده بود که صدای دررا شنید. برقها قطع شده بود. شمع را برداشت و رفت در را باز کرد. از پشت در گفت: کیه کیه در می زنه در وبا لنگر می زنه؟
-یعنی دزد بود؟
-صبر کن دارم میگم. یک گنجشک خیس زیر باران بود. گنجشک به پیرزن گفت: “خاله پیرهزن باران میآید، من هم جایی ندارم، بگذار امشب اینجا پهلوی تو، توی این خانه بمانم، صبح که آفتاب زد میپرم، میروم”. پیرزن دلش به حال گنجشک سوخت و گفت: “خیلی خوب بیا تو و برو روی درخت سنجد، لای برگها، بگیرو بخواب.”
گنجشک را خواباند و خودش رفت توی رختخواب، هنوز خوابش نبرده بود، باز در زدند.
چشمان کمند گشاد شده بود وبا تعجب به من نگاه میکرد. پرسید: ایندفعه دیگه دزد بود؟
-صبر کن فکر نکنم ببینیم کی بود. رفت در را وا کرد، دید: آقا خر است.
نفس حبس شدهاش را با صدا بیرون داد وگفت: یعنی مرد بود؟
سوالش را بی جواب گذاشتم چون در ادامه میپرسید: از کجا فهمیده؟
خره گفت:”سلام خاله پیرزن. امشب باران میبارد. باد هم میآید، هوا سرد شده، منهم جایی ندارم که سرم را بگذارم راحت بخوابم، بگذار امشب، توی خانه تو بمانم، صبح زود پیش از آن که خروس بخونه، میروم بیرون”.
پیر زن مهربان هم دلش به حال خر سوخت و گفت: “خیلی خوب برو گوشه حیاط بگیر بخواب”.
پیرهزن خر را خواباند و رفت خودش هم خوابید.
-بهشون غذا نداد. میوه ویا چایی.
- عمه جونم مگه خر وگنجشک چایی میخورند.
- خوب غذا که باید میداد گشنه بودند بیچارهها خیسم که شده بودند.
- آره عزیزم برای گنجشک کمی از خرده نان سفره ریخت وبرای خره هم کمی علف ریخت.
-علف از کجا آورد؟
از سؤالات پی در پی این فسقلی هم میخندیم وهم از اینکه نمی زاره داستان را پیش ببرم لجم در آمده بود.
-از درخت سنجد کمی براش برگ چید. کمند آهانی گفت وساکت شد.
باز خاله دید در میزنند، گفت: “کیه کیه در می زنه درو با لنگر میزنه؟” و رفت دم در دید: یک مرغ حنایی است، مرغه گفت: “پیرزن! امشب باران میآید و هوا سرد است، من همخانهای ندارم بگذار بیام اینجا بخوابم، صبح زود همینکه صدای خروس درآمد، پا میشم میروم.”
خاله پیرهزن گفت: “خیلی خوب، برو کنج حیاط بگیر بخواب”.
مرغ را خواباند و خودش هم رفت که بخوابد که دید دوباره صدای درمیآید.
-بهش هیچی نداد بخوره؟
-دانههای گندم داشت براش ریخت تا بخوره.
کمند سرش را بالا و پایین برد و گفت: آخیه بیچاره مرغه گشنه بود.
خاله آمد در را باز کرد: یک کلاغسیاه که از پرهاش آب میچکید پشت در بود. کلاغه گفت: “خاله پیرزن! امشب هوا سرد و بارانی است، من هم جای درستوحسابی ندارم، بگذار اینجا توی خانه تو بخوابم. صبح زود، همینکه مرغها سر از لانه درآوردند، میپرم، میروم”. گفت: خیلی خوب. کلاغ را برد روی گُرده خر خواباند و رفت خوابید.
-گُرده چیه؟
-منظور گردن خره بین دو کتفش است.
-خوب چرا نگفتی گردن و کتف؟
- باشه قبول اشتباه کردم حالا ادامه بدم. سرش را همراه چشمهایش بالا و پایین کرد و سکوت کرد.
خاله پیرهزن دید باز در میزنند شمع را برداشت. گفت: کیه کیه در می زنه درو با لنگر می زنه؟
-عمه پیرهزنِ خوابش نگرفت؟ چرا هی شعر میخونه؟ چرا نمیگه کیه؟
- دیگر خوابش پریده بود بسکه مهمان براش آمد. مثل دفعه قبل یک آهان نثارم کرد و گفت: خوب.
رفت دم در دید یک سگ ایستاده است. موهای تنش خیس شده بود.
-چه رنگی بود؟
- میدانستم که سفید دوست دارد گفتم سفید بود و پشمالو
دستهاشو کوچولو کرد و گفت از اون سگ کوچولوها که من دوست دارم بخرم.
-آره همینطوری بود. کلی قربان صدقه سگ خیالی رفت. بوسهای نثار سگ کرد.
خاله پیرزن به سگ کوچولو و پشمالو گفت: “چه میگویی چی میخواهی؟” گفت: “امشب هوا سرد است باران هم میبارد، من همخانهای ندارم، که پناه ببرم. بگذار امشب اینجا بخوابم. صبح پیش از آنکه بوق حمام را بزنند پا میشوم میروم”
-حمام مگه بوق داره؟
-آره عزیزم مثل اینکه قدیمها وقتی حمام باز میشده یه سوتی میزدند.
-مگه حمام درش بسته است که باز بشه؟
-نه عمه جون اون قدیما کسی توی خانه حمام نداشتند. یک جایی بود که حمام میکردند.
طوری با تعجب نگاهم کرد که ترجیح دادم ادامه ندهم. گفتم: آگه خسته شدی برو بخواب.
- چی شد بقیهاش رو نمی گی. تمام شد
-آخه هی سؤال میپرسی یادم میرود. در اصل میخواستم از جواب دادن طفره بروم. دستم را از زیر سرش بیرون کشید وگفت: گردهام خسته شده.
خندیدم ویه ماچ از اون لپش کردم. بدجنس داشت میگفت حواسم هست.
ادامه دادم: پیر زن دلش به حال سگ سفید پشمالو سوخت آن را هم برد پهلوی بقیه خواباند و باز در را زدند. میهمان بعدی گربه وخانم گاوه بودند.
قبل ازاینکه سؤال کنه از کجا فهمیدم گاوه خانمه سریع ادامه دادم: "صبح خاله از خواب بیدار شد. خانهاش پراز حیوان شده بود. سگ وگربه سرهاشان را روی پای هم گذاشته بودند وگنجشک ومرغ وکلاغ هم روی الاغ درست کنار خانم گاوه خوابیده بودند.
خاله پیرهزن رفت سراغ گنجشکه گفت: “پاشو برو بیرون که صبح شد”.
-اِ اِ اِ. عمه چرا صبحانه نداد به اون بیچاره. چرا میخواست بیرونش کنه؟
-عزیزم صبحانه خوردند بعدش گفت.
-آهان آخه نگفتی فکر کردم نان نداشت بده بخورند. فقط نگاهش کردم.
گنجشکه گفت: “من که جیک جیک میکنم برات، تخم کوچیک میکنم برات، بزارم برم؟” گفت: “نه تو بمان”.
رفت به سراغ آقا خره، گفت: “زود باش، پاشو، برو بیرون، که صبح شده”. خر گفت: “من که عرعر میکنم برات، پشگل تر میکنم برات، همسایهها را خبر میکنم برات، بزارم برم؟” پیرهزن گفت: “نه توهم بمان”.
رفت پیش خانم مرغه گفت: “پاشو برو بیرون که آفتاب وسط آسمانه صبح شده” مرغه گفت:”من که قد قد قد میکنم برات، تخم بزرگ میکنم برات، بزارم برم؟” گفت: “نه توهم بمان”
به سراغ سگه رفت.
-همون سگ پشمالو سفیده دیگه؟ با سر جوابش را دادم. خاله پیرهزن گفت: “پاشو برو بیرون”. سگه گفت: "من که واق واق میکنم برات، دزد را بی دماغ میکنم برات، بزارم برم؟” گفت: “نه تو هم بمان”.
به سراغ گربه ملوس رفت وگفت:"پاشو دیگه صبح شده برو خونت." گربه گفت:" من که میو میو میکنم برات موش هارو دور میکنم برات بزارم برم؟" خاله گفت: خوب تو هم بمون.
سراغ کلاغ سیاه رفت وگفت: "تو نمیخواهی بروی روز شده وآفتاب همه جا رو روشن کرده". کلاغ سیاه بالش را باز کرد وگفت: منکه قاروقار میکنم برات همه را خبر میکنم برات بزارم برم؟ "خاله گفت:"نه تو هم بمان."
خانم گاوه انتهای حیاطِ قدِ قلبیر خاله پیرهزن مظلومانه ایستاده بود وگفت:"خاله پیرهزن منکه ما ما میکنم برات شیرو خامه میدهم برات بزارم برم". خاله نگاهی بهش کرد وگفت: "نه تو هم بمان".
خاله پیرهزن با شیرخانم گاوه وتخم مرغ گنجشک ومرغ حنایی برای همه صبحانه درست کرد وبا هم خوردند.
-عمه مگه نگفتی که بهشون صبحانه داد بعد بیرونش کرد؟
امان از دست این بچهها یه سوتی دادیم حالا ول نمی کنه. گفتم:"منظورم روزهای بعد بود."
نگاهم کرد می دانم الان با خودش میگوید: ببین داره سرم شیره می ماله یادش نبود چی گفته.
بوسیدمش وگفتم: بعد همه حیوانات به خاله کمک کردند تا بتواند خانهاش را بزرگتر بکند. خانم گاوه زمین را شخم زد وآقا خره آجر میآورد وسگ وگربه هم با گل یه خانه بزرگتراز قلبیر درست کردند وبا خوشی کنار هم زندگی کردند. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
-عمه مگه کلاغه با اونها زندگی نمیکرد.
-چرا عمه جونم همه با هم یه خونه ساختند وزندگی کردند.
-خوب چرا گفتی به خونش نرسید.
-این جمله را آخرهمه قصهها می گویند.
- نه باید اینو بگی مامانم آخر قصهها می گه: بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود.
پ.ن. در اینجا فقط داشتم به صورتش که با خنده شیطانی از تخت پایین میرفت و ازمن دور میشد نگاه کردم یک ساعت مرا وادار کرد داستان بگویم وکلی از سوالاتش را جواب بدهم حالا میگوید قصهات دروغ بود.
قصه قدیمی خاله پیرزن و مهمانهای ناخوانده
ارائه شده در وبسایت ویرگول