لیلا فرزادمهر
خالیتر از خالی
صبح زود با دوستانم همراه شدیم. قرار گذاشته بودیم که صبحانه را در جاده مهمانشان کنم. بعد از پل امیرکبیر همدیگر را دیدیم. وقتی به محل قرار رسیدیم، ماشینها را در پارکینگ باغ خانوادگی گذاشتیم. دو تخت کنار هم را برای اتراق انتخاب کردیم. با دخترم که بهتازگی هم کارم شده بود ده نفر بودیم. همکاران خانم هم همراهمان بودند تا بهتر با آنها آشنا شود و همچنین من را از تنهایی درآورد.
صدای رودخانه که درست از پشت تختها میگذشت و آوای گنجشکها تمام خستگی یک هفته کار را از یادمان برد. هنوز هیچ تخت دیگری اشغال نشده بود. فقط صدای همهمه و صحبت ما فضا را پرکرده بود. کلاغها و گنجشکها عرض رودخانه رابین درختهای حاشیه پرواز میکردند. در کنار رودخانه قدری خردهنان ریخته بودند. با فرود دسته گنجشکها، کلاغها پرواز میکردند. گربه تپلی سفید و سیاهی که معلوم بود حسابی سیرشده است، در کنار پایهتخت لمداده بود و پرواز پرنده هارا از لای چشمهای خمارش بررسی میکرد.
همسرم دوست نداشت در این جمعها حاضر شود، برای همین از روز قبل ساز نیامدن را با دیدار از مادر و خانوادهاش کوک کرد.
وقتی درجایمان مستقر شدیم؛ پیشخدمت که پسر جوانی بود با چشمانی پفکرده که نشان از کمخوابی داشت با برگه یادداشت در دست، منوها را به دستمان داد. خمیازه کشداری را با پشت دست پنهان کرد.
سفارشها را گرفت و لخلخ کنان دمپایی را به زمین سایید و به سمت آشپزخانه حرکت کرد.
مدتی با حرفهای روتین بین همکاران گذشت. خانمها کنار هم نشستند و هرکدام با بغلدستی مشغول شدند.
دو پسر با موهای مرتب و لباسی آراسته برایمان چای و سینی صبحانهها را آوردند. سفره نایلونی را پهن کردند ونان تازه از تنور درآمده را داخل آن گذاشتند. نیمرو، املت، پنیر و خیار و گوجه و غیره را روی آن بانظم خاصی چیدند. با نوش جان که نثار کردند به سمت آشپزخانه برگشتند.
به بچهها بفرما زدم و شروع کردیم. با خنده و شوخی و سربهسر گذاشتن همکاران صبحانه را خوردیم. دخترم فقط نگاه میکرد و میخندید. دو همکار جوانم که در پذیرایی از دخترم گوی سبقت را از یکدیگرمی ربودند؛ موجبات خنده و چشمکهای گاهوبیگاه من و دخترم را فراهم کردند.
لقمههای کوچک و بزرگی که از دخترم دریافت میکردم بهترین صبحانه زندگیام را رقم زد.
ضیافت صبحانه با اتمام چای داخل قوریها، به پایان رسید. قبل از آماده شدن همراهان، برای صورتحساب به دفتر مراجعه کردم.
وارد شدم، صورتحساب را گرفتم از قیمت آن تعجب کردم. به متصدی با چشمهای متعجب گفتم: «چطور اینقدر ارزان! اشتباه نکردید؟»
متصدی خوشرو پاسخ داد : «هرروز اولین مراجعهکننده از تخفیف ۴۰ درصدی برخوردار میشود».
کارت را به دست او دادم. بعد از مکثی، بوق کارتخوان معلوم کرد که حساب موجودی کافی ندارد.
برق ۳۲۰ ولت ناگهان از تمام سلولهایم عبور کرد. حس کردم که موهای سرم دانهدانه شده و به سمت آسمان بالا میرود. رنگ صورتم، همچون تهنشین شدن شکر در ته استکان چای پایین رفت. دستوپایم سست شدند و حالم را نمیفهمیدم. خودم را درروی یخ دریاچه حس کردم. با شکسته شدن یخ داخل دریاچه فرورفتم. در لحظه افکار موهوم تمام سلولهای مغزم را باهم درگیر کرد.
ازیکطرف جلوی دوستانم شرمنده شدم ازیکطرف با احترامی که دخترم برایم قائل بود درگیر شدم از طرف دیگر باکسانی آمده بودم که در این موارد بسیار رودربایستی داشتیم و...
تمام پوست لبم را یکجا کندم و ناخنهایم هم بینصیب نماندند. پریشان به اطراف نگاه میکردم.
همسرم زنی بسیار فداکار و مهربان است با یک عیب که نمیدانم کوچک است یا بزرگ؛ قضاوت با شما. همیشه بدون هماهنگی از کارتم و یا پول نقد داخل جیبم برای مایحتاجش برمیداشت؛ البته اغلب، اجازه میگرفت و گاهی هم فراموش میکرد.صبح قبل ازخروج کیفم را خالی یافتم به گوشی سر کشیدم پیامهای بانک را چک کردم. پیام آخر نشان از موجودی کافی برای ضیافت صبحانه داشت.
باحالی نزار، از متصدی خواستم که گواهینامه را به امانت بگذارم. متصدی لیوان آبی به دستم داد و با تعارفی که کرد شرمندهتر شدم. خواست که اصلاً حرفش را نزنم و میهمان آنها باشیم. در بد مخمصهای گیرکرده بودم. اصلاً فکر نمیکردم که اینطور گیر بیفتم.
دخترم به اتاق شیشهای دفتر آمد. با لبخند وارد شد و دستش را در بازویم گره زد. «بابا می شه این دفعه من شمارا میهمان کنم دلم میخواست که یک شیرینی بابت کارم بدهم».
قبل از اینکه پاسخم را بشنود کارت کشید و کار را تمام کرد.
در آن لحظه تنها چیزی که به یادم آمد این بود که روزی که دخترم را به آغوش کشیدم از داشتن این موجود کوچک چقدرغرق لذت شدم.