خلاصه کتاب باغ زمستانی
اثر کریستین هانا
در یک خانواده چهار نفره داستان آغاز میشود. مادر که بد اخلاق وعبوس است اکثر مواقع در حال بافتن پلور است وبیش از 1000پلور در انباری دارد. فریزر ویخچال همیشه مملو از غذاست. هربار که به آشپزخانه می رود به اندازه 20نفر غذا درست می کند. پدر سرشار از انرژی است و با دو دختر بسیار مهربان است و رابطه عالی با دخترهایش دارد. پدر کارآفرین، یک باغ بزرگ سیب دارد. یک کارخانه فرآوری وآبمیوه گیری و یک سردخانه که همه را مدیریت می کند. اوضاع مالی آنها در شهرشان زبانزد است.
شروع داستان با نمایش دختر ها(مردیت ونینا) آغاز می شود. آنها تصمیم دارند داستانی که مادر هر شب برایشان تعریف می کرد را روی صحنه ببرند . تمام اینکارها را بدون اطلاع مادر انجام دادند تا سورپرایز شود.
نمایش را درشب عید بازی کردند. مردیت(دختر بزرگ) روی پل ایستاده وپسری(جین) زیبا با او آشنا می شود. وقتی نمایش به اینجا رسید مادر با عصبانیت همه چیز را برهم زد ولی علتی برای اینکار بیان نکرد.
30سال بعد
مردیت ازدواج کرده ودو دختر دارد که در دانشگاه ودوراز خانه مشغول تحصیل هستند. او دقیقا رفتار سرد وبی احساس مادر را در پیش گرفته است. حالا ازدواجش با جین به انجماد رسیده است. از شور وعشق جوانی اثری دیده نمی شود. تمام امورات مربوط به مایملک پدر توسط مردیت اداره می شود. کارهای روزانه وتکراری از ساعات اولیه صبح آغاز میشود.
دویدن ساعت 5صبح به همراه دو سگ نژاد دار، رفتن به خانه پدر و بعد به محل کار و درپایان روزهم باز سرزدن به خانواده وبرگشتن به خانه خودش که حالا سرد وبی روح شده است. این روزها شوهرش هم دیرتر به خانه بر می گردد.
خواهر کوچکترنینا عکاس وخبرنگار است. برای یک نشریه مطلب جمع می کند و رابطه خوبی با یکی از خبرنگارها دارد. سالها در شرایط سخت وبحرانی جنگها حضور داشته و همیشه به طرز معجزه آسایی از مهلکه نجات پیدا کرده است. عاشق هیجان است وداوطلبانه نقاط پرخطر را به اطلاع جهانیان می رساند. جایزه های متعدد عکاس های برتر، را بارها برده است اما خلاءی در وجودش احساس می کند.
مدتی است که پدر خانواده بیمارشده است. دکتر اعلام می کند که دیگر زمانی ندارد. به نینا تلگرام می فرستد. وخامت حال پدر دختر خبرنگار را به خانه برمی گرداند. همه اعضای خانواده کنار هم هستند. در یک شب پدر در جمع خانواده از دنیا می رود. مادر به سبک خود عزاداری می کند. پدر در زمان مرگ مادر را به دخترانش می سپارد واز آنها می خواهد هر طور شده مادر را مجبور کنند داستان نیمه کاره ای را که اغلب می گفت تمام کند.
پدر را با تشریفات کامل دفن کردن. مادرآنیا با تحصن در اتاقش ومردیت با کار پذیرایی و نظافت بیمارگونه و نینا با مهمان وازی عزاداری کردند.
نینا بعداز مراسم به محل خدمت جدید رفت. اما کارهای مردیت بیشتر شد حالا رسیدگی به مادرهم اضافه شد. مادر دچار زوال عقل شده است. هرروز او را در حالی که پاهایش برهنه است در باغ کوچک پشت خانه که فقط او حق رسیدگی به آن را دارد، پیدا می کند. در حالی که لباس خواب برتن دارد. روی نیمکت می نشیند وبا پدر در خیالش صحبت می کند. یک روز مردیت، مادررا در آشپزخانه پیدا کرد در حالی که کاغذ های دیواری را کنده وداخل قابلمه در حال جوشاندن است وخود هم روی نیمکت وسط آشپزخانه ایستاده است.
پزشک تشخیص می دهد که او دچار الزایمر شده است وبهترین گزینه بستری شدن در آسایشگاه سالمندان است.
مدتی بعد نینا به خانه برمی گردد. به محض اینکه می فهمد چه اتفاقی افتاده سراغ مادر می رود واورا از آسایشگاه بیرون می آورد. دو خواهر با هم در گیر می شوند. نینا تصمیم می گیرد در زمانی که هست مادر را درمان کند. روابط بین دو خواهر به مرور بهتر می شود تا جایی که مردیت رازهای زندگی مشترکش را با خواهر در میان می گذارد.
مادر را مجبور می کنند داستان را برایشان تعریف کند. هرشب بعداز صرف شام مادر بخشی از آنرا توضیح می دهد. همسر مردیت خانه را ترک کرده واو از مادر وخواهرشرایط بحرانی زندگی مشترک را مخفی می کند.
مادر افسانه اش را اینطور شرح می دهد: آنیا دختر داستان با ساشا پسری زیبا روی پل آشنا می شود. چند روزی را باهم می گذرانند. بعد پسرگم می شود. اختناق در فضا حاکم است وهمه مردم از ترس موجودات سیاه پوش نفس نمی کشیدند. یک غروب پاییزی سیاهپوشان به خانه آنها حمله می کنند وپدر آنیا که شاعر است را با خود می برند. پدر در آخرین لحظه یک سنجاق سر به شکل پروانه را به او می دهد که تنها نشان خانواده است. مادر برای بیان داستان از حیواناتی که حاکم بر جامعه هستند نام می برد وشخصیت های داستانش کریه منظرند.در اینجا مادر شرایط خفقان در 50سال گذشته روسیه را شرح می دهد.
بعداز دستگیری پدر شاعر،آنیا ومادرو تنها خواهرش الگا به خانه مادر بزرگ نقل مکان می کنند. مجبور هستند در اوضاع بد اقتصادی کار کنند. آنیا در کتابخانه مشغول می شود. بعداز یکسال بی خبری از پدرشاعر متوجه میشوند که اورا کشته اند. در آنزمان هیچکس حق سوگواری برای عزیزانشان رانداشت، حتی حرف زدن از آنها هم جرم بوده است.
یک سال به همین روال می گذرد.یک روز ساشا در کتابخانه به سراغ آنیا می رود. باهم ازدواج می کنند. دختر یک پسر ودختر بدنیا می آورد. جنگ ودرگیری زیاد میشود. ساشا مجبور میشود به جبهه برود. آنیا دوباره چرخ زندگی را می گرداند. در بحبوحه جنگ مجبور میشوند کودکان را با قطار به اردوگاهی دورتراز میدان جنگ بفرستند. در آخرین لحظه آنیا همراه بچه ها سوار قطارمی شود.هواپیما های جنگی به قطار حامل بچه ها حمله می کنند.آنها را به سمت سوله ای سرد وپراز علوفه فرستادند. باز حمله هوایی شد ودر آخرین لحظه آنیا فرزندانش را با خود همراه کرد وبه سمت خانه برگشتند. در پشت سرآنها سوله با کودکان بی پناه منفجرشد.
از ساشا هیچ خبری نبود. همه چیز سهمیه بندی شده بود. مدت های طولانی در صف می ایستادند وهیچ چیزی برای خوردن نداشتند. دختر وپسرش دچار سوء تغذیه شدند. هر چیز خوراکی از برگ کاج تا ریشه گیاهان را به خورد کودکانش میداد. در آخر کاغذهای دیواری را داخل قابلمه ریخت وبرای بچه ها سوپ درست کرد . مادربزرگ آنیا در سانحه هوایی در محل کارش زیر آوار ماند. مادرش هم سل گرفت ودرست روزی که شوهر به خانه آمد،مرد. بعداز خاکسپاری مادرساشا به جبهه بر گشت.
سرما وگرسنگی وحمله های هوایی پی در پی آنها را مستاصل کرده است. ساشا از طریق یکی از دوستان پیام می فرستد که چهارشنبه با قطار به محل خاصی بروند تا دور از جنگ زندگی کنند. آنیا مسیر را با سختی طی میکند. سرما به حدی است که اگر یک لحظه در خیابان بایستند منجمد میشوند. در این زمان پسر ودخترش سخت بیمار شده اند. او با زحمت کودکان را به شهر مرزی می رساند ولی برای سوارشدن به قطار به پسرش اجازه نمی دهند.حال او وخیم است در حال مرگ است. پسر را به بیمارستان می برد. فردای آنروز دخترش را به قطار می رساند وسنجاق پروانه را داخل کتکش جاسازی می کند واورا روانه شهر مرزی می کند. وقتی به بیمارستان برمی گردد پسرکوچکش در اثر گرسنگی وسوء تغذیه جان سپرد. جسدش را در بیمارستان رها می کند. با قطاربعدی خودرا به محل قرار می رساند. از قطار پیاده می شود. روی سکو به اطراف نگاه می کند. دخترش دست ساشا را گرفته واورا نگاه می کنند. ناگهان همه جا غرق دود وغبار میشود وآنیا بی هوش روی زمین می افتد.
دیگر قادر به ادامه داستان نیست.آنیا دچار حمله عصبی می شود وادامه داستان به بعد موکول می شود.نینا به همراه خواهر ومادر به آلاسکا می روند. در وسایل پدر نامه ای از یک پروفسور پیدا کردند که ازمادر خواسته بود خاطرات روزهای گذشته را بیان کند. به محل زندگی پروفسور میرسند. در رستوران برای صرف نهار مینشینند. پیش خدمت که خانمی میانسال است، از لهجه مادر خوشش می آید و آنها را میهمان می کند. در ادامه هم می گوید که خودش اهل روسیه بوده وسالهاست که اینجا زندگی می کند.
مادر به همراه دختران به دیدار پروفسور که حالا در بستر بیماری است می روند. مادر ادامه داستان را که حالا می دانند زندگی خودش است را تعریف می کند:
وقتی به هوش آمدم تنها تکه کوچکی از کت قرمز رنگ دخترم را پیدا کردم که قبلا یک عکس از دختر وپسرم را داخل آن دوخته بودم. در یک روز دختر وپسر وهمسرم را از دست دادم. مشاعرم را هم همراه خود بردند. به سمت دشمن حمله ورشدم. تا من هم به خانواده بپیوندم. در آن لحظات هیچ چیزی را به یاد ندارم. بعداز مدتی با همسرم آشنا شدم وازدواج کردیم.
بعداز آن پسر پروفسور نوارهای ضبط شده از بازمانده گان جنگ را به آنها می دهد تا به تایپیست برسانند. همان شب با اصرار مادر به درخانه مرد تایپیست می روند. صاحب خانه می گوید که تایپیست برای مدتی به سفر رفته است. اینجا خانه زن مهماندار است. آنها را به داخل دعوت می کند. وقتی برای صرف چای می نشینند ناگهان مادر مات شده به سمت تصاویری که در گوشه خانه گذاشته اند کشیده می شود.
عکسی که مردیت درخانه پیدا کرد اینجا هم بود. دو کودک که دست هم را گرفته اند ولبخند میزدند. در این میان مادر با دیدن عکس دخترش دچار حمله میشود. زن مهماندار به کمک می آید بعداز آن هردو حیرت زده به هم نگاه می کنند. این همان دختر گمشده مادراست.
زن مهماندار تعریف کرد که پدر در آن بمباران به شدت زخمی شده بود. مدتی طول کشید تا بهبود پیدا کند. سالها هر جایی وهر کسی که بازمانده ای از جنگ لنینگراد بود را به امید پیدا کردن آنیا جستجو کرد.
سال گذشته ساشا براثر سکته قلبی فوت کرد.
آنیا داستان گو در انتها در کنار خانواده جدید زندگی کرد ودر آرامش با روح ساشا به دیار باقی رفت.
ارائه شده در وبسایت ویرگول
ارائه شده در وب سایت لیلا فرزادمهر
https://leilafarzadmehr.ir/کتاب-باغ-زمستانی/