در این نوشته خلاصه کتاب شرافت اثر نویسنده مشهور کتاب ملت عشق، الیف شافاک و ترجمه خانم آمنه آتشین سیما را میخوانید.
رمان شرافت
شرافت (با ترجمههای مادرم دو بار مرد و اسکندر) (به انگلیسی: honour) (به ترکی استانبولی: İskender) رمانی از الیف شافاک (الف شفق) نویسندهٔ ترکتبار است. این رمان نامزد جایزه ادبیات آسیامن در سال ۲۰۱۲ و برنده داستان زنان ۲۰۱۳ شد[۱] و به زبانهای مختلف دنیا نیز ترجمه شدهاست. در ایران نیز با ترجمههایی از حسن حاتمی توسط نشر رهی، صابر حسینی توسط نشر نیماژ، فرزانه حاجیلوییان توسط نشر هم میهن، مریم طباطبایی توسط نشر قطره،آمنه آتشینسیما نشر آسو و شهناز ایلدرمی توسط نشر ری را منتشر شدهاست.(ویکی پدیا)
شافاک در این داستان به بررسی معانی واژههایی چون شرافت، ناموس، و غیرت در فرهنگ شرق و پیچیدگیهای سازگاری مهاجر شرقی با فرهنگ غرب میپردازد. داستان (مادرم دو بار مرد) حول دو خواهر دوقلو در یکی از روستاهای کردنشین ترکیه میچرخد که مرور ایام باعث جدایی شان شده و اتفاقات غیرقابل پیشبینی را برای هریک از آنها رقم میزند.(ویکی پدیا)
پشتنویسی جلد کتاب
"مادرم دو بار از دنیا رفت. به خودم قول دادم تا اجازه ندهم داستان او فراموش شود...
پنبه و آدم توپراک ترکیه را بهقصد لندن ترک میکنند. در آنجا زندگی جدیدی برای خانوادهشان میسازند. ولی سنتها و عقاید کشورشان با آنها همراه میشود. این عقاید و سنن که در خونشان جاری است به فرزندانشان میرسد. فرزندان خانواده توپراک که دربند اشتباهت گذشته خانواده هستند، زندگیشان با جنایتی وحشیانه از هم میپاشد و تغییر میکند...
و حالا شرحی بر کتاب "شرافت"
"مادرم دومرتبه مرد." اولین جمله کتاب شرافت و آغاز سرگذشت سه نسل از یک خانواده با این سه کلمه آغاز میشود.
نِیز مادر پنبه بازهم دختر دیگری به دنیا آورد. پنبه و خواهر دوقلویش جمیله در هفتمین بارداری مادرش به دنیا آمدند. خواهر بزرگ که هدیه نام دارد بهجای مادر کودکان را رسیدگی میکند. تمام فرزندان دختر هستند. مادر برای تولد پسر، بازهم باردار میشود. اینبار مطمئن بود که فرزندش پسراست. هنگام زایمان مادرشان مرد.نوزاد دخترهمراه مادر از دنیا رفت. هدیه خواهر بزرگ از کودکان قدونیمقد نگهداری میکرد. یکسال بعداز مرگ مادر پنبه، نامادری به خانه آنها وارد شد.
سالهای بعد هدیه با مردی که به روستا آمده بود فرار کرد. بعداز سه ماه به خانه برگشت. ولی جایی برای ماندن نداشت. آنروز وقتی دخترها از مدرسه برگشتند هدیه را حلق آویز شده در وسط خانه پیدا کردند.
پنبه سه فرزند به نام های اسکندر، اسماء و یونس دارد. همسرش آدم دریک خانواده اصیل ترک به دنیا آمده است. کودکی آدم با اخلاق دوگانه پدر گذشت. تا قبل از مصرف مشروب پدرش مردی خونگرم و مهربان و خانواده دوست بود. بعد از نوشیدن، مرد دیگری به خانواده وارد میشد. مادر را کتک میزد. بچه ها هم برای فرار از تشعشات مستی پدر به اتاق خود پناهنده میشدند. بعد از چند سال وقتیکه آدم هنوز کودک بود مادرش با مرد دیگری فرار کرد.
داستان بهصورت تکهتکه سرگذشت و روزگار آنها را بررسی و ارتباط بین آنها را روشن میکند.
آدم برای دیدن برادر سربازش به روستای آنها رفت. در آنجا با جمیله آشنا شد. روز خواستگاری، پدر جمیله از آدم میخواهد که دختر دیگری را انتخاب کند.
واسطه همراه آدم، برایش شرح میدهد؛ نزدیک عروسی خواهر بزرگتر جمیله بود. به دلیل نامعلوم پدر دختر از ادامه ازدواج انصراف میدهد. بهتلافی آنهم خانواده داماد جمیله را میدزدند. بعدازآن پدر پنبه به ازدواج رضایت میدهد و جمیله را برمیگردانند. اما داغ ننگ این موضوع بر پیشانی جمیله پاک، تا ابد میماند.
آدم، پنبه که خواهر دوقلوی او بود را انتخاب میکند. بعداز به دنیا آمدن اسکندر از استانبول به انگلیس مهاجرت میکنند. اسماء و یونس هم به دنیا آمدند. زندگی آدم و پنبه بدون عشق آغاز و ادامه پیدا کرد. پنبه اسکندر را سلطانم لقب میداد. رابطه نزدیکی باهم داشتند.
جمیله هم در روستا به زنان باردار در به دنیا آوردن فرزندانشان کمک میکرد. در یک کلبه نزدیک کوهپایه ساکن شد. مدتها گذشت تا نگاه مردم سرشار از احترام شد. جمیله تنها بود. انواع گیاهان شفابخش را می شناخت وترکیبات معجزه آسایی را آموخته وبکار می بست.
شب از نیمه گذشته بود که در کلبه به صدا درآمد. رئیس قاچاقچیان برای زایمان همسرش به کمک جمیله نیاز داشت. کودک آنها با نیمتنه اضافه به دنیا آمد. رئیس پرسید: آیا این کودک شوم است.
جمیله پاسخ داد: اینیک رحمت از طرف خداوند است. برای درمان کودک او را به شهر ببر تا نیمه اضافه او را جدا کنند.
جمیله و پنبه با نامههای هرروزه از حال هم باخبر بودند. پنبه از آشنایی با مردی سخن گفت. جمیله را مضطرب ونگران کرد.
رئیس قاچاقچیان، مردی با زخم عمیق را پیش او آورد تا درمان کند. جمیله که به همه گیاهان دارویی و ترکیبات شفابخش آنها آگاهی داشت، مرد نیمه جان را زنده کرد. مرد بعد از بهبودی جواهرات جمیله را دزدید. با آسیب بهصورت جمیله فرار کرد. رئیس قاچاقچیان جواهرات جمیله را برگرداند و مرد خاطی را با بریدن گوشهایش تنبیه کرد.
این اتفاق باعث شد جمیله برای رفتن پیش پنبه از رئیس کمک بگیرد و به لندن سفر کند.
آدم به قمار اعتیاد داشت. بیشتر درآمدش را صرف آن میکرد. روزی با دختری بنام رکسانا آشنا شد. مدتی بعد خانه را ترک کرد.
پنبه در آرایشگاه کار و مخارج خانه را تأمین میکرد. برادر شوهرش، تریق از دور مراقب آنهاست ولی برای خرج و مخارج آنها هیچ تلاشی نمیکرد.
پنبه در لحظه ای بحرانی با الیاس آشنا شد. الیاس سرآشپز یک رستوران بود. به تازگی از همسرش جداشده است. به اصرار او باهم سینما رفتند. پنبه افسرده و غمگین، دراینارتباطها کمی نشاط پیدا کرد.
رکسانا دختری بود که در کلوپ شبانه کار میکرد. بعدازمدتی از آدم هم خسته شد. او را ترک و به ابوظبی سفر کرد.
یونس فرزند کوچک خانواده با گروهی ولگرد که در خانه متروکی زندگی میکنند، دوست میشود. بیشتر وقتش را با آنها میگذراند.
اسکندرهم با دختری بنام ریتا دوست شد که با مادرش زندگی میکرد. پدر ریتا هم آنها را ترک کرده است. شاید همین امر باعث قرابت و نزدیکی آنها شد. اسکندر پسر قلدری است. در کودکی مورد آزار دوستانش قرار گرفت که بعد از مدتی از قاب خود بیرون آمد واو هم رفتار آنها را پیشه کرد. ورزش بوکس را حرفه ای دنبال می کرد وهمین امر باعث اعتماد به نفس کاذب در او شده بود.
یونس مادرش را وقتی از گلفروشی بیرون میآمدند، دید. الیاس برایش شاخه گلی خریده بود. پنبه هرگز در زندگی مشترک از آدم هدیهای دریافت نکرده بود.
عمو تریق هم وقتی برای کار مربوط به فروشگاهش رفته بود؛ پنبه والیاس را در سینما دید. این خبررا به گوش اسکندر رساند.
الیاس اصرار داشت تا این پنبه ساکت و مهربان و خجول را در خانه درحالیکه برای فرزندانش غذا درست میکرد، ببیند. سرزده به خانه آنها آمد.
وقتی پنبه برای الیاس چای میریخت دستانش آشکارا میلرزید. لباسش کثیف شد. لباسش را عوض کرد. اسکندر وارد خانه شد. الیاس در جایی مخفی شد.
اضطراب پنبه، همراه دکمههای جابهجا بستهشده شک او را تبدیل بهیقین کرد. به اتاقش رفت و در را محکم بست. صدای پچپچهایی شنید که حرفهای عمو برایش واضح و روشن شد. مادرش پنبه به آدم خیانت میکرد.
اسکندر به سراغ پدرش رفت و موضوع را بیان کرد ولی آدم هیچ عکسالعملی نشان نداد.
اسکندر مترصد فرصت مناسبی بود تا لکه ننگی که مادر برایشان ایجاد کرده، را پاک کند.
جمیله به خانه خواهر رسید. برای غافلگیری اسکندر در مورد رسیدن خاله حرفی نزدند.
وقتی اسکندر فهمید ریتا دوستدخترش بارداراست. به سراغ عمو رفت و از او درخواست پول کرد. عمو بازهم او را به پاک کردن نام خانوادگی تشویق کرد.
اسکندر در خیابان مادر و یونس را دید. با ضربه چاقو تمام حس خیانتی که داشت را در قلب مادرش فروکرد. فرار اسکندر بینتیجه بود وبعداز چند روز دستگیر شد.
اسکندر به زندان رفت. سالهای محکومیت خود را با سختی طی میکرد. عذاب وجدان تنها نگهبان بدخلق او بود. در زندان با زیشار که به دلیل سوءتفاهم متهم به دزدی شده است، آشنا شد. زیشار او را با خودشناسی، به سمت تعالی هدایت کرد.
یک سال مانده به ترخیص اسکندر، یونس به دیدار او رفت. حالا جوان برومندی شده است. جزو گروه موسیقی مشهوری است که افتخار اسکندر را برمیانگیزاند. یونس در پایان ملاقات از اسکندر میخواهد که کاری به مادرش نداشته باشد چون یونس او را دوست دارد.
حرف یونس تمام ذهن اسکندر را به هم میریزد. متوجه میشود که آن روز خاله بیگناهش را بهجای مادر کشته است.
آن روز جمیله به همراه یونس برای خرید بیرون میرود. پنبه یکی از لباسهای خودرا برتن جمیله می کند وقسمتی از موهایش را روی زخم صورت او می ریزد. در خیابان اسکندر بدون توجه به او حمله میکند. پنبه که از پنجره شاهد ماجرا بود، در میان همهمه و هیاهوی جمعیت ازآنجا فرار میکند. پیش آرایشگر پناه میگیرد. به کمک دوستان یونس در خانه ولگردان ساکن میشود.
اسماءء و یونس مدتی در خانه عمو تریق زندگی میکنند.بطور مخفیانه مادر را می دیدند. بعد در مدرسه شبانهروزی تحصیل کردند. حالا اسماء نویسنده شده است و با همسر ودودختر دوقلویش زندگی میکند. در آخرین سال محکومیت اسکندر، پنبه به خانه جمیله در روستا برمیگردد. همه در روستا او را جمیله میدانند.
پنبه برای عیادت از بیماران میرود ولی در زایمانها غیر از نظارت کاری نمیکند. در این دیدارها از یک پسربچه، به بیماری پوستی مهلکی مبتلا و در تنهایی جان میدهد.
پسر اسکندرهم با ناپدری وریتا زندگی میکند. شش ماه قبل از بیرون آمدن اسکندر از زندان مادرش پنبه بدون اینکه فرزندانش را ببیند میمیرد.