لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

خلاصه کتاب هرگز رهایم نکن (کازوئو ایشی گورو)

خلاصه کتاب هرگز رهایم نکن (کازوئو ایشی گورو)

هرگز رهایم نکن

در مطلب زیر شرحی از کتاب هرگز رهایم نکن نوشته کازوئو ایشی گورو ترجمه سهیل سُمی را می‌خوانید.

کاتی اچ سی ویکساله، 12 سال است که پرستاراست و ادعایی بابت خوب بودن در شغلش ندارد. داستان با روایت خاطرات بی‌اهمیت و بااهمیتی شروع می‌شود که روایت کننده روزگار و نحوه رشد و بالندگی آن‌هاست. روت وتویی دوستان صمیمی کاتی هستند و از کودکی باهم در تعامل هستند.

در این مرکز با ساختمانی بزرگ در محوطه‌ای سرسبز، به این کودکان در رده‌های سنی مختلف از ادبیات و تاریخ و فلسفه تا صنایع‌دستی و نقاشی و مهارت‌های زندگی را می‌آموختند. سرلوحه تمام این آموزش‌ها، تلقین به اهداکننده بودن است.

روال کار در این موسسه ویا خوابگاه شبانه‌روزی "هیلشم" به‌گونه‌ای است که باید برای حراج ماهانه هرکدام از بچه‌ها کاری برای ارائه داشته باشند. اشعار، نقاشی‌ها و صنایع‌دستی و دست ساز و... که بتواند تبدیل به ژتون‌های دایر در هیلشم کنند. بعد با ژتون‌ها آنچه را دیگران ساخته و نیازمند آن هستند بخرند. در پایان نمایشگاه ماهانه، صاحب ویا ارشد هیلشم (بنام مادام) یکی از آثار منتخب را برای گالری خود می‌برد.

کاتی از توبی می‌گوید که در کودکی رابطه نزدیکی دارند و در اغلب درگیری‌ها در کنار هم هستند و وقتی توبی از آزار و اذیت دیگران خسته می‌شود تنها کاتی است که او را آرامش می‌بخشد. توبی مهارت خاصی در نقاشی کشیدن ندارد و همین نکته ظریف تمسخر بقیه را برمی‌انگیزاند. کم‌کم بزرگ می‌شوند وبعداز مدتی روت اعلام می‌کند که با توبی در رابطه هستند. توبی هم خوشحال از این ارتباط است. یک‌بار که بین توبی و روت درگیری لفظی ایجادشده و ارتباطشان به‌نوعی قطع‌شده بود با وساطت کاتی دوباره به صلح وصفا رسیدند.

وقتی به هجده‌سالگی رسیدند آن‌ها را از هیلشم به‌جای دیگری بردند که نام کلبه‌ها را بر آن نهاده بودند.

همان‌طوری که از هر اجتماعی برمی‌آید شایع‌های زیادی بر سر زبان‌ها بود که مهم‌ترین آن‌ها تعویق برای اهدا عضو بود. شرط لازم و کافی برای آن‌هم عاشق بودن دو زوج عنوان شد که تنها یک شایعه بود و کسی از بچه‌های هیلشم موردی از آنرا ندیده بودند.

این شایعه در ذهن روت وتوبی ریشه داد و باوجود اخلاقیات بد روت این دو بازهم کنار هم ماندند. تا شاید بتوانند از این مهم برای زندگی بیشتر استفاده کنند.

وقتی به کلبه‌ها نقل‌مکان کردند دوستان هیلشم، از اطرافشان پراکنده شدند ولی کاتی و روت وتوبی همچنان دوستان نزدیک هم ماندند. تا اینکه یک روز توبی دفتری سیاه و کوچک که نقاشی‌های خاص و خلاقانه‌ای از حیوانات کشیده بود را به کاتی نشان داد. بعد از مدتی یک‌شب کاتی و روت راجع به نقاشی‌ها او صحبت کردند و کمی خندیدند که در وقتی دیگر روت همه ماجرا را به‌نحوی‌که به نفع خودش تمام کند به گوش توبی رساند و رابطه آن‌ها را کدر کرد.

توبی نظریه خاصی داشت که مادام باهدفی خاص کارهای آن‌ها را به گالری خود می‌برد.

او باور داشت که مادام نقاشی‌های آن‌ها را می‌برد تا روحیات و درونیات آن‌ها را کشف کند و هرکسی که عشق واقعی داشت او را برای تعویق انداختن از اهدا اعضای بدن معرفی کند. کاتی با او به‌طور مستقیم مخالفت نکرد ولی نظری نداشت.

وقتی به کلبه‌ها وارد شدند با گروهی دیگر از بچه‌ها آشنا شدند که در مراکز دیگری زندگی می‌کردند. و برای دوره گذر تا رسیدن زمان اهدا در آنجا نگهداری می‌شدند. شرایط کلبه‌ها بسیار نامناسب بود و در مقایسه با شرایط هیلشم مانند زباله‌دانی بود سرمای استخوان ترکان بدون سوخت آن‌ها را کلافه کرده بود.

بازهم موضوع تعویق در اهدا عضو مطرح شد. این موضوع بارقه‌ای از امید در دل بچه‌ها می‌تاباند وآنهارا به آینده‌ای که در تصورشان نبود هدایت می‌کرد.

دریکی از روزها دو تا از بچه‌های قدیمی ساکن کلبه‌ها ادعا کردند که کسی را دیده‌اند که ازلحاظ ظاهری شبیه روت است ومی تواند گیرنده او باشد. برای بررسی آن به شهر رفتند و در آنجا بعد از ناامیدی برگشتند.

سال‌ها پیش کاتی موسیقی هرگز رهایم نکن را باکاست اورجینال که عکس خواننده درحالی‌که سیگاری را دود می‌کرد را گم‌کرده بود برای پیدا کردن آن‌همه جارا گشت اما اثری از آن نیافت. یک هفته قبل از گم‌شدن آن، در هیلشم مشغول شنیدن آهنگ بود وهم زمان مانند مادری که فرزندش را با لالایی می‌خواباند در میان اتاقش تاب می‌خورد که مادام از پشت در او را تماشا می‌کرد و در آخرین لحظه دید که سرپرست سنگدل آن‌ها در حال گریه کردن است.این کودکان عقیم بدنیا می آمدند.

وقتی‌که روت با دو دوست ساکن کلبه‌ها برای دیدن یکی از بچه‌ها که حالا پرستارشده بود رفتند توبی و کاتی هم به یک مغازه عتیقه‌فروشی رفتند و کاتی توانست همان کاست را بخرد. روت بعدازاینکه فهمید توبی برای کاتی نوار کاست را خریده سعی کرد با پیش کشیدن موضوع خنده به نقاشی‌های توبی میانه آن‌ها را برهم بزند که کاملاً در این مهم موفق بود.

مدتی از ماندن آن‌ها در کلبه نگذشته بود که کاتی برای آموزش‌های پرستاری داوطلب شد و از روت وتوبی بی‌خبر ماند. او با این کار سعی کرد از آن‌ها دور بماند در ضمن پیدا نکردن همراه برایش به معضلی حل‌نشده تبدیل‌شده بود.

چند سال بعد توسط یکی از دوستان مشترک شنید که روت بعد از اهدای دوم حال مساعدی ندارد. به دیدن او رفت و بازدوستی آن‌ها از سر گرفته شد. بعد از جستجو فهمیدند که توبی هم اهدا دوم را انجام داده و در مرکزی نزدیک آن‌ها نگهداری می‌شود. کاتی پرستار هردو شد.

با برنامه‌ریزی، برای دیدن قایقی که در ساحل مردابی به‌گل‌نشسته بود رفتند. در پایان سفرشان روت از کاتی بابت اینکه می‌دانسته به توبی علاقمنداست و مانع رسیدن آن‌ها شده عذرخواهی کرد. سفر چندساعته آن‌ها با دریافت آدرس و تلفن مادام که روت به‌سختی پیداکرده بود به پایان رسید و از کاتی خواست که با توبی وارد رابطه شوند. هم‌زمان برای به تعویق انداختن اهدا اقدام کنند اگرچه می‌دانستند ممکن است هرگز عملی نمی‌شود.

روت بعد از اهدا دوم در دستان کاتی جان داد درحالی‌که با آخرین نگاهش به او التماس می‌کرد که قدمی برای تعویق بردارد.

مدت‌ها گذشت وتوبی اهدا سوم را هم انجام داد. حالا رابطه بین آن‌ها نزدیک‌تر شده بود. تصمیم گرفتن برای دیدن مادام بروند.

ملاقات آن‌ها با مادام بی‌فایده بود. بعد از کلی حرف‌های بی‌ربط مشخص شد که همه آن‌ها را در آزمایشگاه پرورش داده‌اند. همه این کودکان نابارور هستند و هرگز تجربه فرزند آوری را ندارند. مانند گیاهی که تکثیر شود آن‌ها را رشد داده بودند تا در وقت لازم از اعضای بدن آن‌ها استفاده کنند.

مادام و گروهش در هیلشم سعی کرده بودند به جامعه آن زمان بفهماند که این کودکان هم مانند انسان‌های متولدشده از زهدان زنان دارای روح و احساس هستند (باوری بود که می‌گفت تنها کودکانی که از رحم مادر متولد شوند روح دارند) و این اهدا اجباری جنایتی بیش نیست. اما تجارت و پول جابه‌جاشده در این میان آن‌قدر چشمگیر بود که حرف آن‌ها به‌جایی نرسد. بعد از مدتی هم‌مرکز هیلشم را بستند و مادام و همراهانش را با کوهی از قرض وبدهی تنها گذاشتند.

در همین دوره دانشمندی ادعا کرد که انسان‌هایی باهوش و خلاقیت وافر تولید کنند که همین امر تمام رشته‌های مادام و گروهش را نقش بر آب کرد. گویی این کودکان تنها برای این خلق می‌شوند که اهداکننده باشند بدون هیچ احساس و آینده‌ای.

بعد از مکالمه بی‌ثمر با مادام هر دو سرخورده و نالان برگشتند. وتوبی رابطه‌اش را با کاتی به دلیل اینکه او اهداکننده نبوده قطع کرد. بعد از اهدا چهارم توبی هم مرد. و کاتی که به دنبال ردی از هیلشم و خاطرات خوش همراهی با توبی می‌گشت تنها ماند.

پ.ن. آموختم که زندگی ما آدم‌ها دسته کمی از این داستان ندارد. سال‌ها رنج آموختن انواع و اقسام دروسی را به خود تحمیل می‌کنیم که هرگز در طول زندگی به کارمان نخواهد آمد. بعد هم به شغل و کاری مشغول می‌شویم که بازم در اکثر مواقع با خلق‌وخو و روحیات ما سازگار نیست ولی بازهم ادامه می‌دهیم. از سلامتی و جسم و روحمان برای فرزند همسر و بقیه بی‌هیچ چشمداشتی مایه می‌گذاریم. درست در لحظه‌ای که فرشته موت به سراغمان آمد با التماس برای تعویق انداختن حتی یک ساعت التماس می‌کنیم گو اینکه در این زمان فرصت برای زندگی داشتیم.

ارائه شده در سایت ویرگول

https://leilafarzadmehr.ir/خلاصه-کتاب-هرگز-رهایم-نکن-کازوئو-ایشی-گ/

کازوئو ایشیکتاب رهایمایشی گورورهایم کازوئو
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید