خلایق هرچه لایق
زن در خود مچاله شده است.
با چشمهای پاییزی به اثاثیه منزل نگاه میکند. صدای فریاد مرد، دیگر به گوشش نمیرسید، فقط در پس ابرهای تیره لبهایی را میدید که همراه تکانهای بیمحابای دستها در آسمان و زمین غوغا به پا کرده است.
صداهای مبهم و نامفهومی میشنود. پرده گوشش سمفونی عجیبوغریبی را مینواخت. اطرافش پرشده از جمعیت و کودکی که در گوشهای از اتاق مشغول گریه وبی قراری است." چرا صدای کودک را نمیشنود؟"
از جابرمی خیزد. کودک را در بغل میکشد و به سمت اتاقخواب میرود و کودک را در آغوش میگیرد. پشت در روی زمین سر میخورد. کودک کمی آرامگرفت ؛ پلکهایش رویهم خزیدند و به خواب رفت.
هنوز سوتها را میشنود. به گوشه اتاق خیره میشود.
تمام چند ماه گذشته را در گوشه این اتاق پشت چرخخیاطی گذراند. شبها تا نیمه، صبحهای زود، خواب را به خود حرام کرد. پولهایش را ذره ذره در قلک جمع کرد تا برای سال جدید وسایل کهنه و مندرس خانه را نو کند؛ آخر همیشه دوست داشت وقتی بهار لباس نو بر تن میکند، محیط اطرافش ومخصوصاً لباسهایش نو باشند. سالهای قبل این بهترین هدیهای بود که به خود میداد. حالا هم دوست داشت بعد از چند سال از دسترنج خودش همه چیز را تازه وجدید داشته باشد.
فکرش را با مرد در میان گذاشت او هم مخالفتی نکرد.
چند روز تا تحویل سال مانده است. غروب اثاثیه و مبلمان را آوردند.
بهمحض ورود کارگرها، غرغرهای مرد آغاز شد. در هر فرصتی نیشگونی ریز و یا دست محکمی بر پهلو و بازوهایش اصابت میکرد.
بالاخره بارنگ پریده و نالان کارگرها را بدرقه کرد. در را پشت آنها بست؛ ناگهان از سیلی سختی که بر گونهاش نواخته شد تمام دنیا در نظرش تیره شد، سرش بهشدت به دیوار برخورد کرد، گوشه لبش میسوخت و گرمای لزجی را روی لبهایش تشخیص داد. صداها و همهمهها شروع شدند.
از سروصدای مرد خانوادهاش به داخل هجوم آوردند. هرکدام در مذمت کار مرد چیزی میگفتند. هیچکدام را نمیشنید. برادرشوهر به نزدیکش آمد. روبرویش روی زمین نشست و با حلقه اشکی که در چشمانش نشست؛ حرف دل او را به مرد ناسپاس گفت:
" تمام زحمت این زن برای آبروی توست چقدر تو بیلیاقتی که اینها را نمیبینی! خلایق هرچه لایق"
ارائه شده در وبسایت ویرگول
https://leilafarzadmehr.ir