نوه دوستداشتنی و شیرینم
عزیزکم امروز صبح زود بانک رفتم تا پولی را بری دوستم واریز کنم.
کارت را وارد کردم. چیزی نرم و گرم بین پاهایم شروع به چرخش کرد. صدای میو آن مرا واداشت تا سرم را پایین بگیرم واو را ببینم. قربان صدقهاش رفتم. پوست بدنش زرد گل ماشی با خالهای سفید بود. انگار یک ببر کوچک در اطرافم میچرخید. کارم را انجام دادم او هم همزمان در حال مالیدن خودش به پاهایم بود.
خم شدم زیر گلویش را ماساژ دادم. روی زمین نشست. همچنان در پی ذرهای محبت و غذا در التماس بود. برای چند لحظه صدایش قطع شد. حسابی پوست سر وبدنش را مالیدم. هر بار قربان صدقهاش رفتم. چنددقیقهای به بازی با او گذشت. زمان رفتن به سرکار در حال گذر بود.
به سمت ماشین حرکت کردم. او همچنان از میان پاهایم رد میشد. گاهی روی دو پا میایستاد و به انتظار دریافت غذا بود. چند بار به او گفتم چیزی ندارم. وقتی به سمت ماشین رفتم روبرویم در پیادهرو نشست. با ناامیدی مرا نگاه میکرد. کاری از دستم برنمیآمد جز نگاه کردن. ایکاش قدری از غذاهای بلا را همراه داشتم تا به او بدهم.
چقدر این حس التماس از ما و بی جوابی خواسته هایمان برایم آشناست.
دوستدار تو مادر بزرگ
ارائه شده درسایت ویرگول
https://leilafarzadmehr.ir/خواسته-های-بی-جواب-ومحبت-های-ظاهرینامه/