دید موسی یک شبانی را به راه……..کو همی گفت ای خدا و ای اله
تو کجائی تا شوم من چاکرت؟………..چارقت دوزم ،کنم شانه سرت؟
دستکت بوسم ، بمالم پایکت…………وقت خواب آید ، بروبم جایکت
ای خدای من ،فدایت جان من…………جمله فرزندان و خان و مان من
ای فدای تو همه بزهای من……….ای به یادت هی هی و هیهای من
گر تو را بیمارئی آید به پیش …….من توراغمخوارباشم همچوخویش
گفت موسی:حال خیره سرشدی!……خودمسلمان ناشده کافرشدی!
این چه ژاژاست وچه کفرست وفشار…..پنبه ای اندردهان خودفشار!
گفت:موسی،دهانم دوختی………………از پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت……………….سر نهاد اندربیابان و برفت
وحی آمدسوی موسی ازخدا : ……………….بنده ما را زما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی…………………….نی برای فصل کردن آمدی
ما برون را ننگریم و قال را……………………مادرون را بنگریم و حال را
ملت عشق ازهمه دینهاجداست…….عاشقان راملت ومذهب خداست
لعل راگرمهرنبود،باک نیست………..عشق دردریای غم غمناک نیست
چونکه موسی این عتاب ازحق شنید………دربیابان، درپی چوپان دوید
برنشان پاک آن سرگشته راند…………………..گرد از پربیابان برفشاند
عاقبت دریافت و او را بدید………………گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آداب و ترتیبی مجوی……………….هرچه میخواهد دل تنگت، بگوی
در بچگی شوهر عمه این شعر را بارها برایمان خوانده بود. مفهوم شعر را درک نمی کردم.
با خودم می گفتم: چرا چوپان با آن زبان عبادت می کرد؟ چرا باید خدارا چون بچه ای نوازش کند؟ چرا خدارا مانند یک انسان می بیند که موهایش را شانه میکند؟ چرا از بزهایش مایه می گذارد؟ مگر خدا بیمار می شود که شبان می خواهد اورا تیمار کند؟
وچرا های زیادی که در آن زمان در ذهنم در رفت وآمد بودند. سالها گذشت وروزگار آنطورکه نباید با ما جنگید. سالها گذشت تا فقط یک بیت از این شعر را درک کردم.
ما برون را ننگریم و قال را……………………مادرون را بنگریم و حال را
اوایل انقلاب با کودکیم همراه بود. روزی همراه خانواده برای میهمانی به خانه خاله می رفتیم. در میدان انقلاب وقتی از ماشین پیاده شدیم زنی با چادر مشکی جلوی رویم ایستاد. تنها قسمتی از بینی ونیمی از چشمان خونبارش را می توانستم ببینم.
قدمی به عقب برداشتم وخودرا در چادر مادر مخفی کردم. زن با ادبیاتی زشت من را خطاب قرار داد که این چه طرز لباس پوشیدن است چرا روسری نداری وبعدهم با لحنی بسیار زشت به مادر وپدرم توهین کرد. مادرم خودرا سپر کرد تا پدر حرفی نزند. صدای فشرده شدن دندانهای پدر را به وضوح می شنیدم. آنروزها موبایلی نبود، شبکه های اجتماعی نبود تا با ثبت آنها به دنیا نشان دهیم که چه وحشیانه مارا به بهشت هدایت می کردند.
سالها از ترس آنروز گذشت ومن با این ترس بزرگ شدم. هرجا که فرصتی بود دوست داشتم با شکلی متفاوت ظاهر شوم اما زن چادری مثل بختک همیشه همراهم بود.
سالهای بعد میخواستیم همراه خانواده مذهبی عمه بیرون برویم. مادر تحت تاثیر محیط اصرار داشت که چادر سرکنم. پوشش مناسبی داشتم وچادر را حجاب نمی دانستم. برای اولین بار اعتراض کردم. در اتاق نشستم. همه حاضر شدند وپدر هم آماده شد پرسید: چرا دخترم با ما همراه نمی شوی.
گفتم: مادر اصرار به پوشش چادر دارد من دوست ندارم.
پدر با ابهت تمام مکثی کرد وگفت هیچ اجباری به این کار نیست تو آنقدر بزرگ شده ای که هر جا مناسب باشد لباسی شایسته بپوشی پاشو آماده شو باهم برویم.
آنروز پدرم مرا به راه درست هدایت کرد. حرفهایش در تاروپود سلولهای مغزم حک شد ومثل یک نقش برجسته برایم راهنما شد. تا به امروز هرگز نخواستم از خطی که در باورم درست است، تخطی کنم.
رفتار پدرم آنروز به من آموخت که هر کسی به روش خودش باید مسیر زندگی را طی کند. سرکردن چادر یا بی حجابی به اصلاح عامه دلیل برکفر وایمان نیست. حجاب باید در چشم وذهن آدمها باشد باپوشاندن لباس به زنها ویا مردان نمی توانیم مسیر بهشت را نشانشان بدهیم. یاد خدا به هر شکلی زیباست. خواه بازبان کودکانه، خواه شبانوار وخواه پیامبرگونه. اصل مهم وصل بودن به این ارتباطاست راه آن به تعداد انسانهایی که در این کره خاکی آمده اند میتواند متفاوت باشد.
ارائه شده در وبسایت ویرگول
https://leilafarzadmehr.ir/داستان-این-روزها-موسی-وشبان/