داستان 15- صد داستانک 20 شهریور 1401(اثری ماندگار)
نقاش آماتور در طول زندگیاش سعی میکرد تا اثری ماندگار را خلق کند.
هرروز کار را به فردا میسپرد تا صبح با طلوع خورشید و پهن شدن نور درروی زمین تابلو اعجاب انگیزش را شروع کند.
یک روز خوابالوده بود، روز دیگر سرماخورده، دیگر روز کودکش تبدار، روزهای دیگر به دنبال لقمه نان.
در تمام این سالها تنها یک خط روی بوم سفیدش کشیده بود.
سالها گذشت و فرشته مرگ بر بالینش حاضر شد تا او را با خود ببرد.
نقاش به اطراف نگاهی کرد و اثری که از او برجا بماند ندید. از فرشته مرگ تنها یک دقیقه خواست تا اثرش را تکمیل کند. فرشته مرگ گفت: نمیتوانی هشتاد سال را به بطالت گذراندهای و با یک دقیقه میخواهی اثری ماندگار خلق کنی.
نقاش آماتور از جا بلند شد وانگشت لرزانش را روی کالیته رنگ کشید وبوی زننده رنگ را برای آخرین بار به ریههایش فرستاد. بوم را جلو کشید وانگشت سبابه را در وسط آن گذاشت. همزمان دستش را به فرشته مرگ داد و گفت: من رأی میدهم.
ارائه شده در سایت ویرگول
https://leilafarzadmehr.ir/داستان-15-صد-داستانک-20-شهریور-1401اثری-ماندگ/