داستان 17- صد داستانک 22 شهریور 1401(شیشههای شکسته)
زن پشت پنجره؛ روبروی پرده ایستاده است. آرمان با لبخند گامی به جلو برداشت.
جسمی سنگین به زمین اصابت کرد. حاضران، خرد شدن استخوان فک و جمجمه را پرطنین شنیدند. بسان پژواک میان دو کوه.
مردم سراسیمه میدویدند. زن هراسان از تاکسی پیاده شد. جمعیت را کنار زد.
دختری روی آسفالت بهصورت افتاده بود. فریاد کشید: رویای عزیزم.
***
با رویا دوستی دیرینه داشت. حتی ازدواج هم نتوانسته بود علاقه و محبت را از دلشان ببرد.
در تمام لحظات رؤیا همراهش بود.
بهوقت آشنایی با آرمان، در تدارک مراسم عروسی و خرید جهاز، به دنیا آمدن پسرش، خواهری را برایش تمام کرده بود. بعد از خیانتهای پرتکرار آرمان تصمیم به جدایی گرفت.
روابطشان حتی حالا که قصد جدایی از آرمان را داشت، هم کمرنگ نشده بود.
بعد از مشاجره با آرمان به توافق رسیدند که جدایی بهترین راه درمان است. گوشی را از دسترس خارج کرد. تاب شنیدن حرفهای بیربط خانواده آرمان را نداشت.
از ماشین پیاده شد تا وسایل بهجامانده در خانه آرمان را بردارد. میخواست تنها رشته بهجامانده را هم پاره کند. با حجم جمعیت دور جسد رؤیا، میخکوب شد. همه بالا را نشان میدادند.
پرده توری بنفش اتاقخوابش، از میان شیشه شکسته، در فضای نیمهابری در پرواز بود.
آرام از کنار جسد برخاست.
غم بیپایانش فروکش کرد. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد.
خشم و عصبانیت، نامحسوس جایش را در تمام ذهن و قلب غزاله باز کرد. تمام اتفاقات یکی پس از دیگری در ذهنش نمایان شدند. شکار نگاههای خیره آرمان به رؤیا در رقص عروسی، اصرارهای آرمان برای حضور رؤیا در تمام میهمانیهایشان، کادوهایی که بی بهانه برای رؤیا میخرید، همراهی اجباری رؤیا در سفرهایشان به جنوب و شمال، گفتگوهای طولانی و تلفنی با رؤیا، مشورت کردن با رؤیا در خصوصیترین مسائل بینشان.
حضور دائمی رؤیا به اصرار آرمان به او فهماند که چقدر در این مدت احمقانه به تمسخر گرفتهشده است. روابط نامشروع بین رؤیا و آرمان او را به جنون کشانده بود.
مردی کنارش گفت: بیچاره انگار از چیزی ترسیده بود قبل از حادثه صدای جیغ شنیدیم.
ناگهان برقی از میان گوشهایش بیرون زد. اگر رؤیا به من خیانت میکرد چرا اصرار داشت که پیش مشاور برویم تا مسائل بینمان حل شود؟ چرا اصرار داشت که کمتر به خانه ما بیاید؟ چرا این مدت هر زمان که آرمان خانه بود او از آمدن امتناع میکرد؟ چرا برای همراهی ما در سفر اینقدر بیعلاقه بود؟
باز غم نبود رؤیا، قلبش را مچاله کرد و درد در سینهاش مانند سونامی همهچیزش را دگرگون کرد.
وجود رؤیا باخیانت غریبه بود. راستی و درستی او مانند الماس خالص، نمیتوانست با این شبهات خراشیده شود.
گوشی را روشن کرد. آخرین پیام روی گوشی از رؤیا بود: "آرمان خواسته تا برای حرف زدن به خانه شما بیایم توهم هستی غزاله؟"
یک ساعت از ارسال پیام گذشته بود.
https://leilafarzadmehr.ir/داستان-17-صد-داستانک-22-شهریور-1401شیشههای-ش/
ارائه شده در سایت ویرگول