امروز آمدم بیرون تا نان بخرم. دیدم نانوایی شلوغ است. صف چندتایی از تکی جدا بود. مردان وزنان پشتهم ایستاده بودند. از مردی که به ماشین تکیه داده بود پرسیدم: آخرین نفر شمایید؟
سرش را از گوشی بلند کرد و گفت: نه یک خانم دیگر هستند که به سوپرمارکت رفتند.
نانوا خمیر ها را با دست شکل میداد و داخل صفحه گردان میگذاشت.
جمعیت بیشتر شدند.
مردی میانسال باریش و سبیل فلفل نمکی و تسبیحی در دست از ماشین پیاده شد. پشت آخرین نفر صف تکی ایستاد. خرتوخورت بینیاش آزاردهنده شده بود. کمی از صف فاصله گرفت و با حرکتی شنیع محتویات آنرا خالی کرد و با کشیدن چندباره دست روی سبیلهایش رطوبت بهجامانده را پاک کرد.
لحظهای بعد خانمی با سگ کوچولو پشمالو پشت مرد قرار گرفت. موهای براق وبلندش تا روی چشمهایش را گرفته بود. هر چند لحظه یکبار سرش را تکان می داد تا چشمش دیده شود.
مردی مستمند برای خرید نان نیمه جلو آمد. نانوا نانها را به دست مردم میداد. نان کنجدی به مرد نرسید. زن دستش را پیش برد و پول نان مستمند را هم حساب کرد.
مرد که متوجه شد زن با سگش پشت او بوده بهسرعت خود را عقب کشید. صورتش جمع شد و اظهار کثیف و ناپاک شدن را به بقیه هم القا کرد. با دیدن مستمندکمی جابه جا شد تا لباسش با او برخورد نکند.
نانوا نان را داخل نایلون به دستزن داد و زن بیتفاوت به مرد نگاهی کرد و به سمت خانه حرکت کرد. نانوا نگذاشت که دست مرد به کارتخوان برسد.
مرد نان بدون کنجد را با همان دست از نانوا گرفت و روی صندلی ماشین پرت کرد و همانطور که صورتش جمع شده بود، رفت.
ارائه شده در سایت ویرگولhttps://leilafarzadmehr.ir/داستان-7-صد-داستانک-12-شهریور-1401جوجه-کلاغ/