ویرگول
ورودثبت نام
لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

دزد کندو

دزد کندو

در باغ با صدای قیژی که نشان از کمبود روغن داشت باز شد.

مقداری از شن‌های روی زمین را به سمت کناره هل داد. صدای شن‌ها زیر لاستیک اتومبیل شبیه بارش باران به گوش می‌رسید. کلاه و دستکش‌های بلند رابا لباس مخصوص زنبورداری بر تن کرد.

به سمت محل کندوهای عسل حرکت کرد. به جایگاه کندوها نزدیک می‌شد. از زیر توری بیرون را نگاه می‌کرد .سکوت حاکم شده بود .فقط صدای گاه وبیگاه کلاغ لانه کرده در چنارها ترکی عمیق به جان سکوت می زد.هزاران سوال پشت هم در ذهنش صف کشیدند وپاسخ ها قبل از ظهور سوال آنرا به کناری میزدند." چرا زنبوری در اطراف نیست؟ شایدصبح زود است هنوز برای جمع‌آوری شهد بیرون نیامدند! ولی مگر می‌شود که زنبورها ساعت نشناسند؟ آن‌ها همیشه در حال کار و تلاش هستند!"

به محل سابق کندوها رسید .محوطه پهنی که درست در وسط باغ برای آنها مهیا کرده بود.چشم‌ها را چند بار بر هم زد، سرش را تند تند به چپ و راست می‌برد همه جا پاک وتمیز بود وخالی . اثری از کندوها و زنبورهایش نبود.

اطراف باغ را جستجو کرد. مرتب با خودش مرور می کرد شاید جای آنهارا تغییر داده وفراموش کرده !شاید وشایدهایی که پشت سرهم می آمدند. تمام باغ را وجب به وجب جستجو کرد تادر کنارقسمتی از دیوارخراب باغ، کندوای به جا مانده بود.

باحالی نذار دوباره ماشین را سوار شد و به نزدیک‌ترین کلانتری مراجعه کرد. بعد از مراسم کاغذبازی، قرار شد که بررسی نمایند. با یک مأمور به باغ برگشتند و مشغول بازرسی از محل شدند. مامور با سوالات بی ربط وبا ربط پیاپی اورا بازجویی می کرد."چندتا کندو داشتی؟ کجا گذاشتی؟ با کی شریک هستی؟ چندتا زنبور توی هر کندو هستند؟ دیوار باغ چرا خرابه؟درخت هلو چقدر داری؟ امسال چقدر گیلاس برداشت کردی؟زعفران هم کاشته ای؟ و....برای گرفتن جواب حتی صبر نمی کرد پاسخ تمام شود وبلافاصله سوال بعدی را شروع می کرد.در نهایت با تفحص بازرس معلوم شد که از دیوار نیمه خراب پشت باغ، کندوها را خارج کردند.

چند وقتی بود که با مراجعه به شهرداری، مجوز تعمیر دیوار باغ را درخواست کرده بود؛ هر بار درخواستش درمیان کاغذ بازی‌هایشان گم شده بود.تحقیقات بی ثمر ماند .روزمرگی ادامه دارشد.

بعد از یک ماه از آگاهی با او تماس گرفتند تا دزد کندوها را شناسایی کند. دزد با مرام تمام جزئیات رااینچنین تعریف کرد:" شب به باغ واردشدیم، ۲ بلوک در پشت دیوار خراب گذاشتیم و با کمک دوستم چند بلوک هم طرف دیگر دیوار جاسازی کردیم. با نفر سوم کندوهارا داخل وانت گذاشتیم و بعد از آن هم از باغ مقداری میوه چیدیم وبا خودمان بردیم."

در ادامه صحبت‌هایش گفته بود که برای اینکه سگ سروصدا نکند، سرشب از لای در نیمه باز باغ مقداری گوشت که با خواب آور مسموم شده بود به او خوراندیم.

تمام اظهارات دزدها با جزئیاتی که فقط دزدها وصاحب باغ وبازرس کشف کرد دراداره آگاهی ثبت شد.

فردای آن روز به دادگاه مراجعه کردند. دزدهارا با دستبند به هم وصل کرده بودند و پاهایشان زنجیرشده بود.

به همراه مأمور کلانتری بعد از خوانده شدن نامهای آن‌ها به داخل اتاق قاضی مراجعه کردند.

قاضی مردی میانسال بود که با عینک نزدیک بینی پشت میز بلندی نشسته بود. سطح صاف وسط سرش نور مهتابی بالای سرش را منعکس می‌کرد. مدتی که طولانی بود، قاضی در پرونده به دنبال چیزی جستجو وبرگه هارا زیر ورو می کرد. وقتی که سر را بالا آورد، مستقیم از بالای عینک به صورت مرد کندودار نگاه کرد؛ پرسید:" چه اتفاقی افتاده؟"

گویی تمام جستجو در پرونده را درخواب انجام داده وتازه از خوابی گران بیدارشده ومیخواهد بداند در کدام سرزمین بدنیا آمده است.

مرد روی صندلی جابه جا شد ولبه آن نشست وماجرا را از اول تا آخر توضیح داد. قاضی سررابه سمت مردانی که با زنجیر کنار هم روی صندلی نشسته بودند کردو پرسید:" منتظر توضیحات شما هستم."

سه نفر متفق‌القول گفتند که هرگز دست به کاری نزدند. اظهار بی گناه کردند وتمام آنچه اعتراف کرده بودند را کتمان کردند.

مرد با اعتراض گفت:" ولی شما تمام جزئیات را بدون کم و کاست، حتی تعداد کندوها و نوع درختان باغ را در اظهاراتتان گفته بودید حالا چطور می گویید که چنین کاری نکرده‌اید."

دزدها اعترافاتشان را در اثر جبر و اجبار اداره آگاهی اعلام کردند. تمام اظهاراتشان را کذب شمردند.

با کتمان وعدم اقرارآنها، قاضی هم آزادشان کرد.

مرد مستأصل و بی پناه در راهروی دادگاه ایستاده بود. مال باخته بود وحالا با پرونده ای در دست به جرم افترا ،امکان داشت محاکمه شود.دزدها با پوزخند ،سرتا پایش را برانداز کردند و خارج شدند.

مرد عصبانی از این همه ظلم به سمت آن‌ها یورش برد؛ آنچه که در ادارات به اوحقارت را القا کرده بودند درمشتهایش گذاشت و حواله چانه‌های آن‌ها کرد.ماموران از حرکت ناگهانی مرد یخ زده نگاه می کردند.

مردم دور آن‌ها جمع شدند .کندودار تنها و بی‌پناه را در بین خود قراردادند و به‌سرعت او را از دست مأمورانی که برای گرفتن او آماده شدند، رها کردند.

مرد مالباخته به سمت باغ برگشت و بدون توجه به‌حکم شهرداری دیوارها را تا چند متر بالا برد.

دزدکندوبی قانون
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید