ویرگول
ورودثبت نام
لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

دمنوش

مثل هر روز سرساعت از خواب بیدار شدم . کتری را برای آب جوش روشن کردم. لباس پوشیدم، دخترم را بیدار کردم.

دستگیره برداشتم وکتری را برای پر کردن لیوان دمنوش بلند کردم. برای محافظت از بخار کتری از انتهای دسته گرفتم. حس کردم که الان چپه میشود، برای همین با دست چپ دسته را گرفتم. صدای " چز"پوست دستم را قبل از حس سوختگی شنیدم. لیوان را پر کردم وکتری را روی گاز گذاشتم .انگشتم را زیر آب سرد گرفتم .بند بند وجودم می سوخت. پماد سوختگی در خانه نداشتم ویا لااقل یادم نیامد که دارم. فکری از ذهنم گذشت قدری وازلین روی سوختگی گذاشتم. به روند آمادگی ادامه دادم .چند لحظه بعد اثری از سوزش احساس نکردم.

ولی انگشت سوخته همچنان خودرا از دیگر انگشتان جدا کرده بود وحس ترحمم را برمی انگیخت. بیچاره شکلش عوض شده بود .تکه ای از پوست سفید و حاله ی قرمزی دورش را گرفته بود.

با هر زحمتی بود کیف پول وکتاب ودفتر ، به همراه لیوان دمنوش را داخل کیف گذاشتم .نایلون زباله را روی صندلی پشت گذاشتم تا در سطل سر گذر بیاندازم .هرروز صبح ماشین حمل زباله برای تخلیه ، آنجا حضور دارد. منتظر ملیکا بودم وقدری صفحات صبحگاهی نوشتم .

به محض نشستن داخل ماشین دخترم از بوی بد گله کرد. با خروج زباله بوی بد هم از بین رفت.

دخترم را به محل کار رساندم وبرگشتم .جلوی شرکت پارک کردم . کیفم را از کف ماشین برداشتم زیر آن پراز آب بود.

لیوان معروف دمنوش تمام آبش را در کیفم بالا آورده بود.

با حالی نزار کیفم را برداشتم .صدای خودم را بلند شنیدم "وای سمفونی مردگان"

امانت دوست عزیزم داخل کیف بود. با هول آنرا بیرون کشیدم . به لطف دفتر جمله ورزی بیچاره، کتاب سالم مانده بود. با استرس کتاب را وارسی کردم . هیچ اثری از رد آب نبود.نفسم را باصدا بیرون دادم.

به شرکت وارد شدم هنوزاز کیفم قطرات آب جاری بود.

پشت میز نشستم وتمام محتویات کیف را روی بخاری قطار کردم تا خشک شوند.

دفتر جمله ورزی نابود شدواکثر صفحات قابل خواندن نیستند. دفترچه تامین اجتماعی وشناسنامه وبرگه های داخل کیف دیگر قابل استفاده نبود.

محتویات کیف را خالی کردم و آستر آنرا هم روی بخاری خشک کردم.

پ.ن.1 دمنوش ساعت 9 خورده نشد. همه لوازم داخل کیف از حال اولیه بیرون آمدند.

پ .ن .2 هنگام خشک کردن لوازم روی بخاری، انگشت جداشده هر لحظه رخ نمایی می کرد. با دهن کجی می گفت :"حقت بود ، حالت حسابی گرفته شد." ودوباره سوزش را از سرگرفت.

دمنوشسوختگیآب جوشکیفآب
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید