رز سیاه
چند روزی بود که در تدارک مراسم عروسی بودند. به همراه منصور هرروز از صبح تا غروب در بازارها به جستجوی لوازم موردنیاز میچرخیدند؛ شب خسته و وامانده با دستانی پر برمیگشتند. با نزدیک شدن روز موعود، دلشوره و اضطراب به تمام وجودش چنگ میزد و فشار را بر گلویش بیشتر میکرد.
با ترس برجا مانده عروس، منصور با اتومبیل کرایه ای او را همراهی می کرد.
سالها از آن اتفاق گذشته ولی هنوز هم با تلنگری، تمام حادثه آن روز دربرابرش قد علم میکند. آن روز هم با امید برای خرید به بازار رفته بودند. با انحراف کامیون حمل سوخت ازلاین مقابل عشقش را گرفتند. در چند چرخشی که اتومبیل روی هوا داشت در سمت راننده باز و هرگز جسد امید پیدا نشد.
صبح روز عروسی به سالن آرایش عروس وارد شد. کاور مخصوصی را بر تن کرد روی صندلی نشست.
سؤالهای پی درپی آرایشگر، فرصت نگاه کردن به اطراف را از او گرفت.
بالاخره سؤالات پایان یافت و مشغول شد.
با نگاهی اجمالی سر را به اطراف چرخاند. رز سیاهی را میان گلدان روی میز آرایشگر پیدا کرد. "چقدر زیبا و تازه، انگار همینالان از روی بوته چیده شده بود."
از او پرسید ": چقدر گل رز شما زیباست!!"
آرایشگر سررابه سمت میز چرخاند و در حالی که لبخندی کج روی صورت داشت، پاسخ داد:" امروز صبح یکی از آشنایان این گل را آورد. میبینی خیلی تازه وخوشرنگه".
به گذشته سفر کرد؛ قرار بود امید روز عروسی برایش سبدی از رزهای سیاه بیاورد تا بهجای شگونه به میهمانها بدهند.
اشکهای خشک نشده را با صلواتی به روح امید دوستداشتنی، همراه کرد.
بعد از ساعتها بی حرکت ماندن زیردست آرایشگر، بالاخره چند قدم عقب رفت و با رضایت از شاهکار خود او را به اتاق لباس راهنمایی کرد.
خواست تا پوشیدن لباس به آینه نگاه نکند. لباس را از داخل جعبه بیرون آورد بازهم یک رز سیاه ته جعبه به چشم میخورد. این بار روبان قرمزی دور آن بستهشده بود. شاخه گل را به دست گرفت. امید در ذهنش تداعی شد؛ امید فقط روبان قرمز را میپسندید.
با اشک و التماسهای آرایشگر بالاخره رضایت داد، لباس بپوشد. رز سیاه داخل جعبه کفش او را مجاب کرد که شخصی قصد آزارش را دارد.
تمام حس خوبی که از صبح داشت از بدنش بیرون رفت. جز حس تنهایی و غم دوری امید، چیزی را به یاد نیاورد.
زنگ آیفون، حضور منصور برای بردن عروس را خبرداد.تورخامه دوزی روی سرش را انداخت به سمت منصور رفت.
کتوشلوار سرمهای منصور، با خطوط باریک نقرهای و پاپیون خالدار همان رنگ و پیراهن سفید او را برازنده و جذاب کرده بود. موهای مشکی بلند که در پشت سر باکش بسته وریش انکادر شده ،داماد راخواستنی و جذابیتش را چند برابر کرده بود. به ماشین تکیه داده بود و با گوشی مشغول صحبت بود. عسل کمی ایستاد و این منظره را حسابی در ذهنش حک کرد. با دستور فیلمبردار به سمت عسل قدم برداشت و دستهگل را به عروسش تقدیم کرد.
لبخندی به روی منصور پاشید و با دیدن دستهگل برجا میخکوب شد. درست در مرکز رزهای قرمز یک گل سیاه خودنمایی میکرد. با مکث طولانی، داماد در را برایش باز کرد و دست را پشت او گذاشت و به سمت ماشین سیاهش هدایت کرد.
با نگاه به دستهگل مطمئن شد که کسی قصد دارد این شب را برایش زهرمار کند.
چند سال طول کشید تا توانست علاقه و عشقش به امید را کمی در دلش کمرنگ کند.
بعد از چند بار خواستگاری منصور، بهاجبار خانواده بالاخره به او پاسخ مثبت داد. حالا در این روز و در اینجا کسی قصد داشت زخم و درد این سالها را دوباره نشتر بزند.
وارد سالن شدند تمام درودیوارهای سالن با گلهای سرخ و سفید تزیینشده بود. شمعدانهای بلند و گلدانهای پایهدار با گلهای تازه خودنمایی میکرد. عطر یاسها و مریم فضا را معطر کرده بود. به میهمانها خوشآمد گفتند و به سمت جایگاهشان حرکت کردند.
دختر جوانی با موهای بلند که پشت سربسته بود و لباس خدمه بر تن داشت سینی شربت را آورد. با دستورات فیلمبردار و عکاس دست را به سمت سینی برد و کنار لیوانها گل رز سیاهی را دید. به سمت منصور برگشت. بیتوجه با یکی از مهمانان مشغول احوالپرسی بود چشمها را به دنبال آشنایی در سالن به گردش درآورد ولی هیچچیز دندانگیری نصیبش نشد.
جرعهای از شربت را نوشید.
در فرصتی که پیش آمد از منصور راجع به رزها سؤال کرد.
داماد با تعجب به او نگاه کرد و گفت:"تا به حال هیچ رز سیاهی ندیدم، منظورت چیست؟ لباس عروس و بقیه لوازم را خودم برایت آوردم. در سینی شربت هم هیچ گلی ندیدم."
حال خودش را نمیفهمید عصبانی، ترسیده، غمگین، مستأصل و درمانده. نمیدانست که الآن کدام حسش به غلیان آمده واو را به کجا میکشد.
در تمام مراسم حتی لحظهای رزهای سیاه رهایش نکردند.
در پایان شب سوار بر ماشین به سمت خانه میرفتند کاروان عروسی بالاخره رضایت دادند و با خداحافظی همه را خوشحال کردند. در بین راه منصور برای لحظهای پیاده شد. راننده به عقب برگشت.
آنچه را که میدید هرگز در باورش نبود.