روزنگار 12 مرداد 1401(خدایان خاکی روی زمین)
دیروز بعداز تعویض روغن ماشین برای خرید کاموا رهسپارشدم. به ترافیک همیشگی اولین چراغ ورودی شهرکرج رسیدم. آرام در لاین سمت چپ حرکت میکردم. صدای ضبط را زیاد کردم و ترانهای از راغب را میشنیدم. انگشتانم روی فرمان ریتم گرفته بود از موسیقی جز تکان دادن سر وانگشت چیز زیادی نمیدانم ولی وقتی دلم حالش عوض میشود پس موسیقی خوبیه و مهم نیست که دیگران چه نظری دارند در آن لحظه من حالم خوب بود.
راستی در مورد حال خوب گفتم میخواستم این مورد را تعریف کنم.
همانطور که سلانهسلانه به سمت چراغ ره میپیمودیم و من سرم هم همراه انگشتان ریتم گرفته بود پسرکی را دیدم که در چمن بلوار روی زمین دراز کشیده بود و یک شلیل بارنگ زرد و سرخ را با لذت به دندان میکشید. دستهای سیاه و کثیفش با آبمیوه راهراه شده بود و از گوشه لبش قدری از شهد میوه آبدار، به پایین چانه سریده بود واو با لبه آستینکوتاهش آنرا پاک کرد و باز سرش را تکیه دست کرد به ماشینهای جورواجور که بیقرار بودند نگاه، وهمان طور با لذت به خوردن ادامه میداد. بوق ماشین عقبی مانع شد تا این لذت را با او شریک شوم.
بهاندازه سه ماشین جلوتر رفتم و پسرکی را نشسته روی جدول دیدم. پیراهن چرک و کثیف سرخی بر تن داشت و با اشاره راننده آل نود سفید از جا بلند شد و به سمت او رفت پول را گرفت و مچاله کرد و داخل جیب شلوارش تپاند. او هم در تمام این مدت مانند پسر اولی در حال تناول همان شلیل بود. وقتی دوباره روی جدول نشست متوجه ظرف یکبارمصرف شدم که چند هسته داخل آن بود و یک خیار مانده که پسر با لذت به آن نگاهی انداخت.
کمی جلوتر مردی جوان ولاغر که صورتش راندیدم در حال شستن پیراهن مشکی از لوله بریدهشده بود. لوله فاضلابی که گل هارا آبیاری میکنند. مرد لباس را در دستانش حسابی چنگ زد وبعداز چلاندن آن، یقه را گرفت و چند بار تکاند. سرش را به سمت مخالف کج کرده بود تا آب به صورتش نپاشد.
بعد از چند بار تکاندن و ریختن آب اضافه پیراهن، آنرا روی زیرپوش سفیدش که از سفیدی آن فقط نامی بهجامانده بود، پوشید و با برداشتن نایلون رنگی حاوی میوه و تمام مایملکش، از کنار لوله آب به سمت دیگری رهسپار شد.
هر سه موردی که برایتان نام بردم در همان لحظه و در همان دقیقه شادبودند و از داشتن حداقل نعمتی که به دستشان رسیده بود میخندیدند. (شایدها جمله مصداق "خنده تلخ من از گریه غمانگیز تراست" بود).
از دیدن چهره مظلوم پسرها و لذتی که از خوردن میوه میبرد به کسی که این شادی را برایشان فراهم کرده بود آفرین گفتم.
اینان دستان خدا هستند در زمینی که دیگر زیادی آلودهشده و جایی برای دستان خدا نگذاشتهاند.
نمیدانم ذکر این مطالب اصلن میتواند حالم رانشانتان بدهد. ما در این سرزمین از معادن و مخازن از نفت و گاز، جنگل و دریا کوه و مزارعی که آباد بودند و از هر آنچه در دنیا حسرت میبرند بهوفور داریم. بهقدری که از سالهای دور وقتی من و شما نبودیم چشم طمع همه دنیا را به دنبالش کشانده است. اما مدیریت دلسوز و... هزاران اما هایی که جز ریش کردن دلمان مقصد و هدفی ندارد. بگذریم.
قصدم از نوشتن این مطالب این بود که به خودم و کسی که گوش شنوایی دارد بگویم: بیایم یادمان نرود که در این شهر زیرپوست پرزرقوبرق این شهر، کودکان و مردان وزنانی هستند که از ما هستند. برادر وخواهرهایمانند اما شرایط بهگونهای آنها را از ما جدا کرده. شاید این شرایط با یک تب و یا یک اتفاق کوچک برایمان زندگی شود.
به کودک کار با یک لبخند هم میتوان امید به زندگی و آینده داد. یک غذای گرم شاید بتواند یک معتاد را به راهآورد. قدری خوراکی شاید یک انسان را نجاتبخش باشد. میدانم شعاری شده است میدانم که فکر میکنید. خودم چه میکنم. میدانم که میگویید صدایت از جای گرم درمیآید، ولی من لیلا فرزادمهر وقتی به کودک فال فروش در حد بضاعت خودم شکلات دادم برقی که از چشمش گرفتم تا چند ساعت مرا به اوج برد و این مطلب تنها از برق چشمان اوست که بر قلمم جاریشده است.
بیاید این روزها بهجای نذری دادن به افراد فامیل، بهجای پر کردن فریزهایمان با غذای نذری که بعد از چند ماه بیاستفاده ماندن در سطل زباله خالی میکنیم، بهجای بستن پول به "علم وکُتل"، بهجای سینهزنی و عزاداریهای ریاکارانه، سفرههای ابوالفضل رنگین و غیره که جز مشتی از اقوام کسی بهرهای از آن نمیبرد، اگر و تنها اگر به یک کودک کار یک لباسزیر نو و یا یک وعدهغذای گرم بدهیم دل تمام ائمه و اطهار و علیالخصوص ایزد یزدان را بدون رنج و زحمت شاد کردهایم.
این است رسم مردمان سرزمینم ایران با قدمت هزاران ساله که از ازل تنها خدا را پرستیدند و تا ابد هم میپرستند.
یا حق
ارائه شده در سایت ویرگول
https://leilafarzadmehr.ir/روزنگار12مرداد1401خدایان-خاکی-روی-زمین/