غروب دخترم با بچه گربه اش بازی می کرد دستش را به چپ وراست می برد وگربه هم اون را دنبال می کرد. ده دقیقه به همین منوال گذشت. بچه گربه با همان شور وهیجان به دنبال کردن دست خالی ادامه می داد درحالی که می دانست هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد.
به یاد کارهای تکراری هرروزمان افتادم. هرروز را با کارهای بیهوده مثل دیدن تلویزیون، پرسه زدن در شبکه های اجتماعی، سرک کشیدن در زندگی همسایه ودوست و آشنا وهزاران کارو حرف بیهوده به شب گره میزنیم و از اینکه در زندگی درجا میزنیم ناراحتیم.
تلنگری به خودم