روزنگار 17خرداد1401
انتقام گربه ای
دیشب وقتی برای خواب آماده میشدیم، گربه خانگی دخترم که بلا با تشدید نام دارد داخل سرویس بهداشتی روی سرامیک کف خوابیده بود.
جیغ زدم: ملیکا بیا ببین این کجا خوابیده است.
دخترم هراسان واردشد واز عصبانیت دادی برسر گربه کشید ودست وپاهایش را زیر آب گرفت ودرحالی که با گربه دست به یقه شده بودند از سرویس بیرون آمدند.
یک دقیقه بعد دخترم به دنبال بلا خانم بود تا از دل ایشان دربیاورند. بعداز کلی ناز کشیدن ودادن رشوه های خوراکی بالاخره گربه عزیز با خر خر کردن نشان داد که دخترم را بخشیده است.
بی خوابی به سراغم آمده بود وبا پرسه زدن در اینستا ساعت را به یک ونیم رساندم. خمیازه ای کشدار کشیدم که بخوابم. برق پذیرایی را خاموش روی کاناپه دراز کشیدم. در مرکز مدیتشن بودم که با صدای توپ زنگوله ای تمرکزم خراب شد.بلا خانم روی سرامیک آنرا قل می داد.
از جا برخواستم گفتم: بلا میشه بری بخوابی الان وقت بازیه آخه ملیکا بیا اینو ببر.(جوری حرف میزدم که انگار با یه بچه لوس 5 ساله دعوا می کنم. جو زده شده بودم).
دخترم از سرویس بیرون آمد و هرچه کرد با بازی گوشی از دست او فرار کرد . زیر مبل نشسته و با چشمهای براق در تاریکی مرا نگاه می کرد.
دوباره خوابیدم.
یک ظرف سرامیکی آب برایش کناراستند گلها گذاشته ایم تا از آب گلدانها نخورد. لبه کاسه را می گرفت ودوباره رها می کرد با رها کردن آن روی سرامیک صدا ایجاد و خالی بودن آنرا گوشزد می کرد.
کاسه را پر کردم و متوجه شدم که ظرف سوزن هارا روی زمین ولو کرده است. با اینکه می دانستم او حرفم را نمی فهمد غر زدنم را ادامه دادم وجمع کردم.
از زیر مبل با چشمان براقش چنان مظلوم نمایی می کرد که به خودم شک کردم شاید خودم سهون ریخته ام و یادم نیست.
مدتی دیگر گذشت دخترم کمر درد داشت قدری برایش پماد مالیدم. وقتی او برای خواب رفت خانه در سکوت فرو رفت. بلا خانم عادت دارد روی مبل ها بپرد.همان زمان کار شبانه را آغاز کرد.
گلدانهایم را برای حفاظت از پیشی ملوس، روی لبه شومینه و استند گذاشته ام وبا چسب دور تا دور آنهارا \یچیده ام.
بارها بلا خواسته که به آنها آسیب بزند چون از چسب بدش می آید از آنها دوری می کند.
به پریدن هایش ادامه داد. از لبه کاناپه به روی میز وسط بعد هم عسلی ها.
بین عسلی تا شومینه نیم متری فاصله است. در تاریکی چند باری روی پایم افتاد. با پرش آخر روی لبه شومینه پرید وگلدان نازنینم را روی زمین انداخت. صدا قدری زیاد بود که سیخ نشستم. تاریکی مانع دیدن عمق فاجعه بود.
دخترم برق را روشن کرد. خاکها روی زمین پخش شده بودند واو هم با لذت آنهارا جابه جا می کرد. با دیدن دخترم باز زیر مبل فرار کرد. با چشمان براقش به ما که تا ساعت دونیم نیمه شب علاف او بودیم نگاه می کرد. بعداز جارو کردن خاکها، آرام گرفت ودرحالی که نوک دمش را مثل مار زنگی تکان می داد به اتاق دخترم رفت و بالاخره سکوت حاکم شد.
اراپه شده در وبسایت ویرگول
https://leilafarzadmehr.ir/روزنگار17خرداد-انتقام-گربه-ای/