لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

روزنگار29خرداد1401(داستانهای من وگربه، گربه ومن)

روزنگار29خرداد1401(داستانهای من وگربه وگربه ومن)

دیروزبعداز ظهر صاحب خانه برای تجدید قرارداد وارد خانه شد. بلا خانم با صدای زنگ جلوی در خانه به انتظار نشست. با ورود آقای نامداری از جلوی در کنار رفت ووسط پذیرایی به پشت خوابید. از وسط راه برش داشتم وداخل اتاق دخترم گذاشتم.

به محض ورودم به پذیرایی پشت سرم می آمد وانتظار داشت بازی کنیم. با ورود افراد غریبه مدتی را با ترس در پشت یخچال مخفی می شود تا اوضاع را بسنجد بعد از امن بودن محیط بیرون میآید. برایم جای تعجب بود که چطور غریبی نمی کند.

صاحب خانه کابینت خراب را اندازه گیری کرد. برگه های قولنامه را همراه آورده بود تا پشت آنرا بنویسیم. فکر می کردم که قرار است به بنگاه مراجعه کنیم. ایشان گفتند : نیازی نیست من هم شمارا می شناسم وهم خیلی از شما رضایت دارم. بعد اورا دعوت کردم تا در پذیرایی بنشیند.

با یک لیوان شربت پذیرایی کردم. راجع به اوضاع کار وبار صحبت کردند. پرسید: آیا وضعیت اجاره هارا چک کردید؟

در حالی که به سمت آشپزخانه می رفتم تا هندوانه بیاورم گفتم: من اعصاب بنگاه رفتن ندارم وبه گفته شما اعتماد وهر آنچه شما گفتید قبول کردم. بعدهم از خانه خوبشان که برایمان خیر وبرکت داشت گفتم. اوهم از ما بابت پرداخت به موقع تشکر کرد.

گفتم :اولین بار که مادر وپدرتان را دیدم خیلی خوشم آمد وظرف هندوانه را روی میز جادادم. چاقو وچنگال ها را هم روی میز گذاشتم .تشکر کرد وگفت: خاله ام می خواست همراهم بیاید ومکث کرد. به او نگاه کردم یعنی چی؟ خاله؟

بلافاصله گفت: ایشان نامادریم هستند مادرم فوت کرده وخاله ام نامادریم شده است.

گفتم: خدا رحمت کند مادرتان را که پسری برومند چون شما را بدنیا آورده است.

در تمام مدتی که صحبت می کرد سعی می کرد که مستقیم به صورتم نگاه نکند. بیشتر سرش داخل کاغذهای روی میز بود.

پشت قولنامه را نوشت وبعدهم هر دو امضا کردیم. ایشان با تشکر رفتند وقرار شد که پنجم تیر پول را واریز کنم.

ساعت 10بود که گوشی زنگ خورد ونام آقای نامداری روشن وخاموش می شد. با اتصال تماس واحوالپرسی مرسوم گفتند که با کابینت کار می آیند هم در هارا ببرند وهم دوباره اندازه گیری درست وحسابی بکنند با کسب اجازه نیم ساعت بعد وارد شدند. ملیکا با دوستانش پارک رفته ومن در خانه تنها هستم.

بازبا صدای زنگ بلا پشت در حاضر شد. به محض اینکه دید دوتا مرد درشت هیکل وارد شدند فرار را برقرار ترجیح داد. به سمت پشت یخچال مخفی گاهش دوید. مردان در را باز گذاشته بودند. از ترس بیرون رفتن بلا در را می بستم وآنها دوباره باز می کردند.

غافل از این بودم که این ترسو خانم اصلا بیرون نیامد. بعداز چند دقیقه که مردان رفتند با ایجاد صدای زنگوله اورا بیرون کشیدم. بیرون آمد وبه خودش کش وقوسی داد وبعدهم رفت روی مبل نشست ونخ قلاب بافیم را کشید.

به سراغش رفتم وقدری نوازشش دادم. انگار دلگرمی برایم هست وقتی تنهاهستم.

ارائه شده در وبسایت ویرگول

https://leilafarzadmehr.ir/آتشم-برجان،-ولی-از-شکوه-لب،-خاموش-بود/

گربه خانگیحیواناتخصوصیات اخلاقیخرداد داستانهای وگربهداستانهای وگربه وگربه
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید