هر بار که به گذشته نگاه می کنم فیلمی درهم ومواج مانند طوفانی که روبه پایان است ظاهر میشود. تکه ای چوب شکسته از کشتی بزرگی که با امواج بارها به صخره ها برخورد کرده وحالا بعداز فروکش بادهای موسمی قصد دارد در ساحل برای همیشه استراحت کند. فراموش کردن وفراموش شدن.
تمیز کردن انباری جزء کارهایی است که هرگز تمایلی برای انجام آن ندارم. بر حسب اجبار به درخواست مادر برای کمک به او پایین رفتیم. با صدای درروغنکاری نشده انگار به دنیایی دیگر قدم گذاشتیم. تمام اشیا قدیمی وکهنه در قفسه ها انباشته از خاک نشسته بودند. تصویری از فیلم آرزوهای بزرگ وهیکل خانم هادیشام نشسته پشت میز عروسی وموشهایی که کیک را سوراخ کرده بودند در نظرم مجسم شد. سرم را تکان دادم که تارهای عنکبوت روی سقف به سرم چسبیدند و فریادم بالا رفت.
وقتی داشتیم نظافت می کردیم در میان وسایل قدیمی آلبومی پیدا کردم که رنگ سورمه ای جلد چرمی آن به خاکستری رسیده بود. نمی دانستم اینجا از وسایل قدیمی مادربزرگ چیزی پیدا می شود. مادر را صدا زدم. با چشمهای بیرون مانده از دستمالی که به صورت بسته بود اشاره کرد چیه؟
نشانش دادم .
گفت: این مال مادربزرگت بود. چقدر دنبالش گشتم. فکر کردم که نامادریم بیرون ریخته است.
آلبوم را برای وقت مقتضی روی تاقچه گذاشتم وبه کارم ادامه دادم. چند ساعتی از ورودمان می گذشت به اطراف نگاه کردم واز نتیجه رضایت داشتم. یک گونی بزرگ از زباله وخاک ووسایل بی مصرف جمع شده بود. به زحمت آنرا بالا کشیدیم.
آلبوم را زیر بغل گرفتم وبه اتاقم خزیدم. تا چند ساعت از کار خبری نبود مادر خسته شده وبه خواب رفته بود.
بادستمال نمدار صفحات آلبوم را پاک می کردم وورق می زدم. اولین تصویر مربوط به خودم بود در میان همه همکلاسی ها با مقنعه ای که درز آن تا بناگوش چرخیده بود در ردیف سوم دانش آموزان مدرسه عفت نشسته بودم. خاطرات آنسال را هرگز فراموش نمی کنم.
کلاس چهارم بودم. موضوع انشا در مورد رزمندگان وموقعیت آنها بود ویا یک چیزی در همین زمینه درست موضوع اصلی در خاطرم نیست.
آنسال دو تا از دایی هایم با فاصله چند ماه در جنگ به شهادت رسیدند. دایی بزرگتر در عملیات فکه به شهادت رسید .به دلیل موقعیت حساس منطقه جنگی جنازه ای تحویل داده نشد. مراسم سوم وهفتم وچهلم برگزار شد. یکماه بعد از طرف بنیاد شهید اعلام شد که جنازه پیدا شده است.دوباره مراسم با به خاکسپاری دایی بزرگتر از سر گرفته شد. باز حجله ها در جلوی در برپا شدند ومراسم سوم وهفتم وچهلم برگزار شد. ناگفته نماند که جسدی که تحویل دادند مشتی استخوان بود که تنها به دلیل شماره پلاک آویزان به جسد آنرا شناسایی کردند ولی پدر بزرگم تا پایان عمرش انتظار دایی را می کشید.
از بحث خارج شدیم. برای نوشتن انشا همیشه کمی دلهره داشتم ولی اغلب سعی می کردم تکالیف مربوط به مدرسه را خودم انجام بدهم.
مادر برای کاری بیرون رفته بود. با تمام احساسم نوشتم ونوشتم. بعدهم پاکنویس کردم تا برای فردا سرکلاس بی غلط مطلب را بخوانم. معلم بعداز ورود به کلاس نامم را صدا زد وپای تخته ایستادم. شمرده وبا کمی رنگ احساس آنرا قرائت کردم. کلاس در سکوت فرو رفته بود وهمه بچه ها به دستها وصورتم نگاه می کردند. وقتی تمام شد دفتر را تا زدم ودستهایم را به رسم ادب پشتم گرفتم و منتظر شدم تا معلم نظر بدهد.
معلم با حالت تهاجمی گفت: خودت نوشتی؟
-به خدا خودم نوشتم حتی مامانم هم خانه نبود! خانم اجازه باور کنید خودم نوشتم. همراه کلمات عاجزانه، اضطراب کم کردن نمره تمام سلولهایم را به لرزش درآورد.
معلم: خیلی عالی بود برای اولین بار از شنیدن انشا لذت بردم.
نفسم را با صدا بیرون دادم. بعد از آن با تشویق بچه ها سر جایم نشستم.این شروع ماجرا بود حس کردم استعداد وافری دارم از زمانی که خواندن ونوشتن آموخته بودم از خواندن رمانهایی که به دستم می رسید لذت می بردم ولی در خفا ویواشکی از مادر وپدرم.
مادرم تا کلاس پنجم ابتدایی درس خوانده بود که ماجرای ترک تحصیلش را به وقت مقتضی خواهم گفت واما پدرم تا سال اول دبیرستان تحصیل کرده بود اما تفکراتش در همان دورانی که زن نباید زیاد درس بخواند وغیره توقف کرده بود. پدرم شعارش این بود که تا جایی که فرزندانم بخواهند برایشان مسیر را هموار خواهم کرد که اینهم حرفی بود که در ادامه خواهید خواند.
فرزند دوم خانواده هستم. بعداز یکسال وسه ماه که از تولد برادرم گذشت به دنیا آمدم.از همان زمان تولد می دانستم که باید در سکوت بمانم چون دختر هستم. برادرم کودکی نا آرامی داشت ومن آموخته بودم که سکوت برای بقا مناسب است.
ارائه شده در وبسایت ویرگول
https://leilafarzadmehr.ir/رمان-روزگاری-که-گذشت-قسمت-اول/
برای خواندن مطالب بیشتر به سایت لیلا فرزادمهر سرک بکشید.