نوه عزیز درود
دیروز مرخصی بودم. تا ساعت ده خوابیدم وبعداز خوردن صبحانه برای خریدن کاموا بیرون رفتم. نزدیک میدان مهر ویلا که رسیدم زنی را از دور دیدم. فکر کردم که برای تکدی گری وسط میدان ایستاده است.
با خودم گفتم: عجب روش جدیدی برای دستیابی به اتومبیلهای گذری پیداکرده است.
از سمت راست وارد میدان شدم و برای رسیدن به خروجی دوم دور میدان چرخیدم. وقتی از میدان خارج میشدم او را برانداز کردم. میانسال بود. موهای عسلی و زیبایش را به دست باد سپرده بود و ماسک سیاهی روی صورتش داشت. دست راستش را به علامت ویکتوری (پیروزی) بالاگرفته بود و از پشت ماسک به مردم لبخند میزد. رد شدم ولی تا برگردم ذهنم درگیر بود که چطور به زن بگویم که همراهش هستم.
میخواستم زن را در آغوش بگیرم وبگویم که اگرچه ترس دارم ولی همراهت هستم.
میخواستم شجاعتش را تحسین کنم و از او بابت این جانفشانی تشکر کنم.
میخواستم دل به دلش بدهم و بهاندازه چند دقیقه او را همراهی کنم.
میخواستم بداند که همراهش هستم.
اتومبیل سفید پلیس که درونش پراز سیاهی بود میدان را دور میزد.
بعداز مدتی به میدان برگشتم ولی اثری از زن نبود.
در اطراف میدان مردانی ایستاده، چون من بهجای خالی زن، زل زده بودند.