دوست قدیمی مرد مغازه دار وارد شد . ظاهر مرد نشان از دینداری داشت. با احوالپرسی گرمی استقبال شد. صحبتهایشان حول محور جامعه، اقتصاد وگرانی و ... گرم شد.
مرد وارد شده ، از عدالت، خوش حسابی سخن گفت. از بی عدالتی بقیه اعضای جامعه در حق بقیه گله مند بود. حسابی آسمون وریسمون بافت. عاقبت از صاحب مغازه خواست تا میزان مانده حساب را بگوید.
تعارفات معمول ادامه داشت. آقای خوش ادعا، دو سال بود که حساب پرداخت نشده دارد. به مغازه دار گفت: یک مقدار شما کوتاه بیایید تا همدیگر را حلال کنیم . تا با پرداخت مانده حساب تسویه کنم.
صاحب مغازه از اینهمه پررویی شرمنده شده بود. درادامه گفت: قابل شما را ندارد.
مردی که ناظر ماجرا بود به اطراف نگاه میکرد. دنبال لبه تیزی بود که سرش را به آن بکوبد. شاید از دست این آدمهای ظاهرساز پرمدعا خلاص کند.